۱۳۹۰ آذر ۲۷, یکشنبه

گاهی آدم 264

گاهی آدم از دور به خودش نگاه می‌کند و با توجه به چیزهایی که از نزدیک از خودش دیده و می‌داند، به نکات جالبی پی می‌برد. مثلاً پیرمردی را در نظر بگیرید که از قدیم الأیام، یک مغازه‌ای در یک محله‌ی قدیمی داشته؛ مغازه‌اش از این بقالی‌هایی بوده که رسماً بقالی‌اند؛ همه چیز در کیسه گونی‌های لبه تاخورده و یک بیلچه به عنوان پیمانه در یکی از کیسه‌هاست. بقالی که می‌گویم بقالی به معنای قدیم آن است، نه این سوپرمارکت‌های امروزی؛ بقالی‌ای که تویش برنج و روغن و حبوبات و شیر و ماست گوسفندی و این چیز‌ها می‌فروشند. تنقلاتش هم نخودچی کشمش است و تخمه‌ی آفتابگردان و جابونی. پیرمرد بقال از آن‌هاست که هرروز صبح می‌آید و دکان باز می‌کند و می‌نشیند پشت دخل. حساب و کتابش هم با همان چرتکه است؛ زیاد هم مشتری ندارد. نهایت فعالیت تجاری‌اش این است که دو سه تا از قدیمی‌های محل که می‌شناسندش بیایند و مثلاً دو سیر پنیر و یک کاسه ماست یا چیزی از این دست ازش بگیرند به اعتبار اینکه جنسش محلی است و اصل است و مثل این پاستوریزه‌ها آب نبسته‌اند به نافش. دکانش پاتوق پیرمردهای مثل خودش است که می‌آیند و دور هم هرروز یک مشت خاطره‌ی تکراری برای هم تعریف می‌کنند و یاد جوانی و چایی و سیگارهایی با چوب سیگارهای دودخورده و ... . باقی اجناس بیشتر برای جوری جنس چیده شده‌اند. یک مقداری هم خنزر پنزر و جغجغه این‌ها آویزان کرده به در و دیوار که اگر یک روز یکی از پیرمردها نوه‌ای چیزیش باهاش آمد مغازه، یا نوه نتیجه‌ی خودش که آمدند، تو ذوقشان نخورد. حالا این پیرمرد را با آن دکان و در آن محل تصور کنید، محله افتاده توی طرح. می‌آیند و مغازه را از پیرمرد می‌خرند و به جایش یک مغازه در یک مرکز خرید جدید بهش می‌دهند. طبعاً یک مدتی افسردگی خانه نشینش می‌کند، مشتری‌ها و رفقا را کمتر می‌بیند؛ ولی پیرمرد باید کار کند. نه برای پول یا چی؛ محض بیکار نبودن؛ محض بودن. پیرمرد هیچی به هیچ جاش نیست. ورداشته هرچی خرت و پرت تو دکان داشته، آورده اینجا. یک کمی ناجور است. نمی‌خواند با دکان‌های شیک دور و بر. ولی از هیچی بهتر است. صبح‌ها زودتر از همه می‌آید و شب‌ها دیرتر از همه می‌رود. دکانش از دور خالی به نظر می‌رسد. از نزدیک هم چیز دندان‌گیری نیست. نهایت ارتباطش هم با کسبه‌ی دور و بر این است که اگر کسی سلامی کرد، جواب بگوید. اگر کسی خریدی کرد یا سفارشی داد یا حتی سری کرد توی مغازه که ببیند چه خبر است، پیرمرد تحویلش می‌گیرد. اگر هم نه، که هیچی. کاری به کار کسش نیست. برای خودش است. شاید مثلاً اگر با یکی از کسبه حال کرد، بچه‌ها و فامیل و رفقا را تشویق کند که بیایند سری به دکان طرف بزنند و از او خرید کنند یا خودش گاهی برود توی دکان آن‌ها و چایی‌ای چیزی بخورد و گپی اگر شد بزند. یعنی زیاد اهل آمد و رفت نیست. از قدیم اینطور یاد گرفته که کاسب باید حواسش به خودش باشد. نباید سرک بکشد تو دکان و کاسبی این و آن. تو محل قدیمی‌اش هم اینطور بود. منتها آنجا بیشتر می‌شناختندش، سلام‌های بیشتری را جواب می‌داد، چایی‌های بیشتری می‌خورد و این چیزها؛ ولی چیزی که هست، پیرمرد بدجوری خورده تو ذوقش. دل و دماغش باز آن اول‌ها بیشتر بود. آدم است. دوست دارد دور و برش شلوغ باشد، دوست دارد یک بچه‌ای بیاید دست بکند تو گونی آجیل و بهش تشر بزند و بعد برای اینکه بغض طفلک نترکد، یک آبنباتی بدهد بهش. اعتباری دارد پیش خودش. حساب‌های دیگری دارد از خودش. همین که آمده اینجا و از تک و تا نیافتاده، خودش خیلی است؛ این را خودش می‌داند و آن‌ها که از قدیم میشناختندش. که یا مرده‌اند، یا رفته‌اند، یا بی‌خبرند و به هر حال نیستند. ولی باز و باز می‌آید و ناشتا کرکره بالا می‌دهد و بسم الله می‌گوید و کاسبی آغاز می‌کند. شاید هم یک روزی تصمیم بگیرد دستی به سر و گردن دکانش بکشد، اصلاً شاید کسبش را عوض کند. شاید شریک شود با یکی یا شاید هم اجلش برسد. کسی چه می‌داند؟ آدم است. آه و دم.
می‌گویند آدم‌ها شبیه آن‌هایی می‌شوند که دوستشان دارند. در محله‌ی کودکی ما یک همچین چیرمردی با همچین دکانی بود؛ کارش البته بیشتر آجیل و خشکبار و آن دست اجناس بود. یک مغازه‌ی دیگر هم داشت کنار مغازه‌ی اصلی که در آن تخمه بو می‌داد. خیلی دوستش داشتم. یک کمی خساست داشت. وقتی می‌رفتیم ازش تخمه بخریم، نگاه به لباسمان می‌کرد، اگر جیب داشت، نمی‌ریخت تو پاکت. می‌گفت دستت را بیاور بریز توی جیبت. فکر کنم خیلی شبیه او شده باشم. خدا رحمتش کند. حاج ملک را. اسمش بود.
بله. شباهت غریبی هست بین من و آن پیرمرد و داستانش.*
* برای پیشگیری از سوء تفاهمات و سوء تعبیرهای احتمالی، باید بگویم که این مطلب اواخر دی ماه پارسال نوشته شده است.

۱۳۹۰ آذر ۲۳, چهارشنبه

گاهی آدم 262

گاهی آدم در حالی درد بی عشقی طاقت از جانش می‌برد که حتی نمی‌داند عشق چیست.*

*  تعبیر «طاقت از جان بردنِ دردِ بی‌عشقی» از رهی معیری است.

۱۳۹۰ آذر ۶, یکشنبه

گاهی آدم 261

گاهی آدم کارش از گریه که می‌گذ[ا]رد، به آن می‌خندد؛ ولی کار همچنان در حال گذ[ا]شتن است. آنقدر می‌گذ[ا]رد که باز می‌رسد به گریه.

۱۳۹۰ آذر ۲, چهارشنبه

گاهی آدم 258

گاهی آدم درست می‌اندازد، ولی چون مترش استاندارد نیست، اندازه‌اش غلط می‌شود؛ می‌شود غلط انداز.

۱۳۹۰ آبان ۲۹, یکشنبه

این سیب‌زمینی‌داران و آن خربزه‌فروشان؛

آقا هر پولی یک قلمرو اعتبار دارد. البته الآن خوب است. هرجا باشی، هر پولی که دستت باشد، فی الفور می‌روی به یک صرافی معتبر و پولت را به پول معتبر آن قلمرو تبدیل می‌کنی. اما قدیم اینطور نبود. قدیم اصلاً پول نبود. هر شهری برای خودش یک قانونی داشت. مثلاً ممکن بود یک جایی، سیب‌زمینی خیلی چیز باارزشی باشد. چون آن موقع هیچ جا سیب‌زمینی نبود. چون سیب‌زمینی از آمریکا به جهان صادر شد و چون آمریکا آن موقع هنوز کشف هم نشده بود، چه برسد به اینکه چیزی صادر کند. بنابراین، فرض اینکه در یک شهری سیب‌زمینی چیز باارزشی باشد و بشود باهاش داد و ستد کرد، فرض پرتی نیست. خلاصه، یک جا سیب‌زمینی، یک جا خیار مثلاً، و من نمی‌دانم چرا هنگام مثال زدن، فقط به خوراکی، آنهم از نوع گیاهی فکر می‌کنم، واقعاً نمی‌دانم چرا، شاید برای اینکه به قول آقا اخوان، این دنیا عجیب است. و این هم که یک شاعری بیاید یک جمله‌ی روزمرّه را در شعرش قرار دهد یک نامردی زیرکانه است؛ حالا بگذریم، بله. هر شهری یک چیز را قبول دارد. در هر شهری یک جور می‌شود معامله کرد. قدیم را عرض می‌کنم. حالا نه. حالا که خوب شده. قدیم. به عنوان مثال، یک جایی هیزم قیمتی می‌شود. می‌روی خربزه بخری، می‌گوید یک هیزم و نیم. حالا چی؟ حالا تو به خیال اینکه اینجا هم مثل آنجاست که ازش آمده‌ای، فقط سیب‌زمینی داری با خودت. درمی‌آوری می‌دهی. می‌گوید: اینها چیست مرد ناحسابی؟ اینها دوزار هم نمی‌ارزند که. هیزم بده. هیزم! مثل مرد! بعد مثلاً خیار هم داری با خودت. آن را هم رو می‌کنی. ولی باز هم از خربزه بی نصیبی. چرا؟ چون جایی که خربزه هست، یعنی صیفی‌جات به ردیف همه هستند و خیار تو آنجا پشیزی نمی‌ارزد. این را اگر نگاهی هم به زیر چرخ مرد میوه فروش بیاندازی، می‌فهمی. القصه اینکه، آدم همیشه باید حواسش باشد که از کجا دارد خرید می‌کند. در کجا دارد معامله می‌کند. ممکن است در شهر خودت با آن سیب‌زمینی‌ها، پادشاه باشی. همه کار بتوانی بکنی. اما، در یک جای دیگر، یک لا قبایی هستی که حتی هیزم نداری آتش درست کنی و سیب‌زمینی‌هایت را کباب کنی و بخوری تا نمیری. برعکسش هم البته ممکن است. مثلاً در شهر خودت گدا باشی و جای دیگر پادشاه و خودت خبر نداشته باشی. آدم است دیگر. اشرف مخلوقات است. شرف دارد یعنی بر همه. حتی بر بنده، حتی بر خود شما فی المثل. یا اگر بخواهیم یادی هم کرده باشیم از ناظم حکمت و احمد شاملو، کاری که فی المثل یک سنجاب می‌کند. و ربطش به من ربطی ندارد. می‌گفتم، همیشه باید حواست باشد، که از جای درست خرید کنی. در جای درست معامله کنی. نبری سیب‌زمینی‌هایت را در شهر هیزم خرها و هیزم فروش‌ها. ببری در جای مناسب. چون آنجا هرکاری هم که بکنی، هرچقدر هم که زیاد سیب‌زمینی داشته باشی، خواهان نخواهد داشت. فوق فوقش اگر خیلی دوست داری عدل از همانجایی خرید کنی که سیب از سیب‌زمینی نمی‌شناسند، لااقل قبلش یک هماهنگی‌ای بکن. یک کمی با سیاست برو توی شهر، سیب‌زمینی را به مردم معرفی کن. بده دستشان، بپز براشان یک یکی دوتا. کبابی با نمک. که چی؟ که جنست خواهان پیدا کند. ولی تو برو حالا یک کاره سیب‌زمینی بده به خربزه فروش، تف هم کف دستت نمی‌اندازد. البته حالا نمی‌اندازند. قدیم می‌انداختند. حالا تو آمده‌ای اینجا. به سیب‌زمینی ندیده، سیب‌زمینی نشان می‌دهی. نمی‌شناسد. او فقط هیزم را می‌شناسد. خربزه نمی‌دهد. معامله‌ای سر نمی‌گیرد. کسی سود و ضرری نمی‌کند. اما چی؟‌ اما تو چیزی برای خوردن نخواهی داشت، جز همان سیب‌زمینی خام. خودت بگو سیب‌زمینی خام را می‌شود خورد؟ هیزم هم که نداری که آتش روشن کنی. و حالا که فکرش را می‌کنم می‌بینم که هیزم چه مثال مزخرفی است برای مقصود بنده. آخه این چه جسم باارزشی است که بعدش سوزانده می‌شود و خاکستر می‌شود و دود می‌شود و هاش دو او آزاد می‌کند؟ از بنده بپذیرید به هر حال. چرا که خیلی سخت است عوضش کنم. بله. تو گرسنه می‌مانی، خربزه‌فروش هم چیزی کاسب نمی‌شود. چرا؟ چون یک نیم ساعت طاقت نداشتی یک معرکه‌ای بگیری وسط شهر، سیب‌زمینی‌ات را جار بزنی و تبلیغ کنی. حالا خب البته اینها مال قدیم بود. الآن خوب شده. الآن ماشاءالله، همه جا همه چیزی اعتبار دارد. مردم همه چیز خوار شده‌اند بحمدلله و المنّه. دوغ و دوشاب یکی شده در نظر قاطبه‌ی مردم. بد به دلت راه نده. حالا اینطوری‌ست. بعله. قدیم. این مال قدیم بود. مال حالا نبود.

۱۳۹۰ آبان ۱۴, شنبه

۱۳۹۰ آبان ۵, پنجشنبه

گاهی آدم 253

گاهی آدم بدون آنکه بداند کجاست، به در و دیوار می‌زند. اول با دست میزند، که کسی اگر هست، جوابی بدهد؛ بعد با پا، بعد تهش با سر می‌کوبد تو دیوار؛ که یعنی خسته شدم. بعد خستگیش که در رفت، پا می‌شود و خودش را، تمام خودش را می‌زند و می‌کوبد به در و دیوار و کف و سقف و همه جا. بدون آنکه حتی بداند کجاست. بدون اینکه یک بار آن دستگیره‌ی بی صاحاب مانده را چرخانده باشد، احمق. بدون آنکه حتی صدایی از آن دهان وامانده‌اش خارج کند و چیزی بگوید... بدون آنکه حتی بداند کجاست؛ گاهی حتی بدون اینکه دری باشد و دیواری؛ بدون آنکه دری مانده باشد و دیواری.

۱۳۹۰ مهر ۲۷, چهارشنبه

بی‌ترسی خر است.

یک اوقاتی هم در زندگی آدم هست که آدم می‌ترسد. از خودش می‌ترسد. از این چیزی که هست می‌ترسد. از آن چیزی هم که نیست می‌ترسد. نگران نیست، می‌ترسد. نگرانی نوعی ترس بالقوه است. و آدم می‌ترسد. آنقدر می‌ترسد تا ترس تمام وجودش را فرا می‌گیرد. با ترس یکی می‌شود. استحاله می‌شود به ترس. من یک زمانی از این چیزی که در زندگی شخصی‌ام هستم، می‌ترسیدم. دیده بودمش. در خواب و بیداری حسش می‌کردم. آنقدر ازش ترسیدم تا باهاش یکی شدم. شدم همان چیزی که ازش می‌ترسیدم. شدم همینی که هستم. همینی که هیچی نیست. نه بالقوه، نه بالفعل. این ترسناک‌ترین تصوری بود که از خودم داشتم. ولی حالا شده‌ام همان و به هیچ جام هم نیست. یک زمانی از این هم می‌ترسیدم؛ از اینکه ترسم به هیچ جام نباشد؛ اما خب، شکر خدا، آن هم محقق شد. حالا یک تکه سنگم. چرا؟ ترس غریزی‌ترین احساس آدم است به نظرم. ترس است که محرک همه چیز است. ترس از نابودی به طور کلی. آدم می‌رود دنبال غذا، می‌ترسد گرسنگی نابودش کند. می‌رود دنبال سرپناه، می‌ترسد بی‌سرپناهی، به هر دلیلی، نابودش کند. می‌رود دنبال همدم، می‌ترسد تنهایی نابودش کند. و هزاران مثال دیگر. وقتی این غریزی‌ترین احساس، دیگر حس نمی‌شود، یعنی یک تغییر، یک استحاله رخ داده. در پی این تغییر، شرط لازم آدم بودن، دیگر موجود نیست. نه تنها آدم، که موجود زنده بودن. گیاه بودن حتی. من دیگر نمی‌ترسم. من دیگر آدم نیستم. من دیگر یک موجود زنده نیستم. موجودم، هستم، ولی زنده نیستم. یک تکه سنگم. یا یک تکه چوب. هه! تخته پاره بر موج شاید. موجودی که زنده نیست. فکر هم نمی‌کنم چیز خوبی باشد. نمی‌دانم. آخه اینجوری هم نیست که ته همه چیز را درآورده باشم و بعد دیده باشم تهش را و ترسم ریخته باشد. نه. عادی شده برایم. همه چیز. حتی دیگر همین عادی شدن هم عادی شده برایم. حال آنکه ته هیچ چیز را درنیاورده‌ام. حتی بعضی چیزها را، سرشان را هم درنیاورده‌ام. شاید یک حس مقطعی باشد این نترسیدن. با شجاعت اشتباه گرفته نشود. بی‌ترسی، شجاعت نیست. شجاعت خوب است. بی‌ترسی بد است. بی‌ترسی یعنی بی‌ترجیحی. یعنی بی‌تفاوتی. یعنی بی‌انگیزگی. یعنی بی‌همه چیزی. یعنی بی‌هیچ چیزی. کاش مقطعی باشد. کاش ادا باشد. کاش در حال گول زدن خودم باشم. کاش بترسم.

۱۳۹۰ مهر ۱۰, یکشنبه

گاهی آدم 252

گاهی آدم خیلی خیلی آهسته‌تر از آن چیزی که در توانش هست حرکت می‌کند تا یکی بهش «برسد». گاهی حتی می‌ایستد؛ منتها نکته اینجاست که کسی به آدم‌ کندرو و ایستاده «نمی‌رسد»؛ همه ازش می‌گذرند. باز تند هم که بروی، کسی بخواهد هم نمی‌تواند برسد. این می‌شود که آدم تصمیم می‌گیرد این او باشد که به یکی «می‌رسد»؛ به چشم به هم زدنی همه قرقی می‌شوند.

۱۳۹۰ مهر ۷, پنجشنبه

داستان آدم و چیزش: نُه

بله، دیدیم که آدم دید یک چیزیش نیست، گشت و پیدایش کرد اما چیزش به طرز عجیبی هی غیب می‌شد و در رفت و آمد بود. آدم داشت بی‌خیال می‌شد که چیزش آمد سروقتش و ماند اما باز ناگهان رفت در هاله‌ای از ابهام و آدم درش آورد و چیزش ناخوش احوال شد و باز زد زیر همه چیز و آدم کج دار و مریز با این کش و قوس کش و قوس می‌آمد. و حالا ادامه‌ي داستان:
یکی بود، یکی نبود، زیر گنبذ کبود، آدم هرچند یک جایی توی وجودش مطمئن بود که چیزش همان چیزیش است که نیست، اما هی دو دل بود. دوباره رفت تو این فکر که مبادا دارد اشتباه می‌کند و این چیز، چیزش نیست. نکند اصلاً چیزی نباید باشد و آن جای خالی چیزی که در وجودش احساس می‌کند از اساس جعل باشد. به بهانه‌ی جمع کردن بساط سفره پاشد رفت توی آشپزخانه. خودش را از دیدرس چیزش خارج کرد و باز نگاهی به جای خالی چیزش انداخت و نگاهی یواشکی به چیزش. مو نمی‌زد. رفت نشست جلوی چیزش. زل زد. هیچی نگفت. فقط زل زد. چیزش متوجه این زل شد ولی نمی‌خواست به روی خودش بیاورد. با انگشتانش بازی می‌کرد و در و دیوار را نگاه می‌کرد. آدم اما میخ چیزش شده بود. چیزش دیگر طاقت نیاورد و گفت: «چیه زل زدی؟» آدم بدون تغییر در مقدار و جهت زُلش، گفت: «دارم فکر می‌کنم. دارم فکر می‌کنم که تو چی هستی، دارم حتی به این فکر می‌کنم که من چی هستم، دارم به این فکر می‌کنم که تو چطور میتونی چیز من باشی ولی در عین حال چیزم نباشی. دارم فکر می‌کنم.» چیزش گفت: «خب از یه چیزی میتونی مطمئن باشی تو فکرت. اونم اینکه من چیز تو نیستم. حتی می‌تونم بگم که من نمی‌تونم چیز تو باشم. به عبارت دقیق‌تر، چیز تو، نمی‌تونه من باشه.» آدم از حالت زل خارج شد و با لحنی محکم و در حالی که دستانش را رو به روی هم و رو به چیزش گرفته بود و با هر جمله تکانشان می‌داد گفت: «بابا دِ آخه لامصّب! تو چرا یه جوری حرف نمی‌زنی که ما م بفهمیم؟ چرا مث آدم حرف نمی‌زنی ببینیم داستان چیه؟ کشتی ما رو بابا. دهن ما رو سرویس کردی. هی هرچی هیچی نمی‌گم هی بیشتر دور میشی از زبون آدمیزاد. ماشالّا تو زبونم که کم نمیاری که. درس صوبت کن ببینم چی میگی خو...» چیزش ناآرام شد. سرش را برگرداند آن طرف. کمی نگه داشت و آرام چرخاند به سمت آدم و با سعی‌ برای لبخند زدن گفت: «من اون چیزی نیستم که تو فکر می‌کنی. من اون چیزی نیستم که تو می‌خوای...» آدم پرید تو حرفش و گفت: «این که من چی می‌خوام به خودم مربوطه.» چیزش گفت: «یعنی من اون چیزیم که تو میخوای؟ مطمئنی؟» آدم گفت:‌ «برای بار هزارم میگم. مَـــن  یِـــه   چیــــزیـــــم   نیست. تنها چیزیم که بش میخوره چیز من باشه، تویی. من اون چیزیمو که نیست میخوام. مطمئن هم هستم. پس بله. با این اوصاف تو اون چیزی هستی که می‌خوام.» چیزش گفت: «کاش منم می‌تونستم مث تو انقد مطمئن باشم. لعنت به تو. لعنت به تو که انقد مطمئنی. انقد که منم به شک انداختی. لعنت به تو و این اطمینان مسخره ت.» آدم آمد یک چیزی بگوید ولی نگفت. به جایش بلند شد رفت یک لیوان آب برای خودش بیاورد. وسط راه پرسید: «آب می‌خوری بیارم؟» چیزش گفت:‌«آره. مرسی.» آدم مشغول خالی کردن یخ تو پارچ شد ولی توی ذهنش همه ش به این فکر می‌کرد که این اطمینانش، چه شکی در چیزش ایجاد کرده. چیزش از چی مطمئن بوده که حالا نیست. به این فکر می‌کرد که باید یک جوری قضیه را از زیر زبان چیزش بیرون بکشد تا تکلیف هردوشان مشخص شود. بیشتر مال خودش. پیش خودش فکر کرد: «این چیز که حرف نمی‌زنه. باس یه جور غیر مستقیم از لا به لای حرفاش بفهمم داستان چیه. برا اینم لازمه که مقاومت کنم و همچنان بنشینم و صبر پیش گیرم، دنباله‌ی کار خویش گیرم.» بالا رفتیم پایین بود، پایین آمدیم بالا بود.
این داستان [همچنان] ادامه دارد...

۱۳۹۰ مهر ۶, چهارشنبه

گاهی آدم 251


گاهی آدم به خودش می‌گوید: «دیگه بریده‌ م. میخوام همه چیو ول کنم.» خودش یک نگاهی به آدم می‌کند، یک نگاهی به دور و بر می‌کند، سرش را به حالت سؤالی تکان می‌دهد و می‌پرسد: «دقیقاً چیو میخوای ول کنی باباجان؟» و آدم یک بار دیگر از حرف زدن با خودش پشیمان می‌شود.

۱۳۹۰ مهر ۳, یکشنبه

گاهی آدم 250

گاهی آدم دست و دلش با هم که می‌لرزند، به خودش می‌گوید: چقدر خوب است که فرکانس طبیعی دست با دل یکی نیست.

۱۳۹۰ شهریور ۳۰, چهارشنبه

گاهی آدم 249

گاهی آدم پیش خودش فکر می‌کند چه خوب می‌شود یکی بیاید توی زندگی‌اش. بیاید و بماند تا خودش بتواند با خیال راحت ازش خارج شود.

۱۳۹۰ شهریور ۲۵, جمعه

گاهی آدم 248

گاهی آدم با تمام احترامی که برای «همه» قائل است، مجبور می‌شود اعتراف کند که «بعضی‌ها» هرچه که باشند [یا نباشند]، یک چیز دیگرند؛ «بعضی‌ها».

۱۳۹۰ شهریور ۲۴, پنجشنبه

گاهی آدم 247

گاهی آدم به خودش می‌گوید: «بازی زیبا یا نتیجه؟» خودش می‌گوید: «خب، نتیجه؟» و آدم در باتلاقی از فکر فرو می‌رود.

۱۳۹۰ شهریور ۱۰, پنجشنبه

گاهی آدم 246

گاهی آدم این تصنیف «یاد ایّام» شجریان را که گوش می‌دهد، شروع می‌کند باهاش حس گرفتن و هم‌خوانی و این دست مسائل. بعد همین‌جوری که بیشتر دارد تو حس فرو می‌رود، یک سؤالی شروع می‌کند از آن ته تهای ذهنش به جلو آمدن و بزرگ شدن و واضح شدن. سؤالی که هرچه تصنیف به انتها نزدیکتر می‌شود، واضح تر می‌شود. «کدام ایّام دقیقاً؟»

۱۳۹۰ شهریور ۵, شنبه

گاهی آدم 245

گاهی آدم می‌خواهد راهش را بکشد و برود، ولی هرچه می‌گردد چیزی پیدا نمی‌کند که باهاش بتواند راهش را بکشد؛ بنابراین تنها می‌رود. بیراه می‌رود.

۱۳۹۰ مرداد ۳۰, یکشنبه

بی‌حسی خر است.

یک اوقاتی هم در زندگی آدم هست، که هیچ حسی تویشان نیست. نه از چیزی خوشش می‌آید، نه از چیزی بدش می‌آید. نه شاد است که بگویی شاد است و نه غمگین که بگویی غمگین. هیچی. رسماً هیچ. و این تُهیا، شروع می‌کند به فرا گرفتن همه‌ی وجود آدم. همه آن چیزهایی که روزی برایش مهم بودند، رنگ می‌بازند؛ همه اعتقاداتش فراموش می‌شوند؛ حتی چیزهایی که همه‌ی عمر ازشان متنفر بوده، هیچ اثری ندارند. آدم است و این پیرامون و این بی‌حسی. حس‌های فیزیکی‌اش کار می‌کنند؛ لمس می‌کند، می‌بیند، می‌شنود، بو می‌کشد، می‌چشد؛ ولی خب؟ در همین حد که فلان چیز گرد است و بدبو است و بدمزه است و بی صداست و زبر است مثلاً. با تشکر. یعنی بی اهمیت جلوه می‌کند همه چیز برایش. اما... راستش را بخواهید، می‌دانید، آدم خسته است. خسته است از اهمیت دادن به چیزها. یعنی باز می‌دانید، زورش تمام شده. زور که تمام بشود، فقط باید بنشینی یک گوشه تا ببینی چه می‌شود. زور، سوخت است، انگیزه است، اراده است، علاقه است، نفرت است؛ هرچی که هست، به طور کلی محرّک است. بدون محرّک هم، تا یک حدی می‌توان حرکت کرد. بعدش بخواهی نخواهی، می‌ایستی. ایستانده می‌شوی. من زورم تمام شده. بدموقع هم تمام شده وامانده. نمی‌دانم باید چه کار کنم. حتی نمی‌دانم چرا دارم اصلاً ازش حرف می‌زنم. به طور کلی خوب نیست آدم بیاید صاف تو چشم دیگران زل بزند و بگوید من زورم تمام شده. دیگران خواهند گفت: «خب؟ تمام شده. به ما چه؟» آدم هم لابد می‌گوید: «هیچی. فقط خواستم در جریان باشید که با یک آدم زور تمام شده طرفید. لازم نیست برای شکستش خیلی زور بزنید.» شاید یک جور مازوخیسم باشد. نقطه ضعفت را داد بزنی و بگویی: «یا ایهالناس! من آن موقع که می‌رفتم تو آب چشمه‌ی رویینگی، چشمهام بسته بود، از مچ پا هم مرا سر و ته گرفته بودند، یک برگ چنار هم صاف افتاد روی کتفم. آنجاها خوب رویینه نشده. حواستان باشد خواستید بزنید، بزنید به آنجاها.» ولی زور اینطوری نیست البته. زور که تمام می‌شود، همه‌ی وجودت می‌شود نقطه ضعف. می‌شوی یک نقطه ضعف متحرّک. انگار مجموعه‌ای از نقاط ضعف از سراسر گیتی گرد هم آمده باشند و تشکیل یک توده‌ی آدم‌وار داده باشند. ...همچین چیزی. خواستم در جریان باشید.

گاهی آدم 244

گاهی آدم همین‌ طور یکهو احساس می‌کند دیگر نه از بیرون و نه از درون هیچ فشاری بهش وارد نمی‌شود؛ ایده‌ی صفر شدن فشارها کمی احمقانه و خیلی خوشبینانه به نظر می‌رسد. یحتمل اختلاف فشار به صورت موقتی صفر شده. یک تعادل ناپایدار؛

۱۳۹۰ مرداد ۲۴, دوشنبه

گاهی آدم 243

گاهی آدم زورش دیر می‌رسد؛

...سال‌هاست کنج قفس نشسته‌ام من؛*

باور بفرمایید خستگی، آن‌طور که در تعریفش هم آمده، در اثر اعمال بار تکراری و متناوب، باعث شکست ناگهانی قطعه می‌شود. بدون اینکه علامتی از خودش نشان دهد. یعنی قطعه همین‌طور خوش و خرم دارد می‌چرخد و بازی بازی می‌کند برای خودش، بعد یکهو در اثر تَرَک‌های ریز درونی، هوتوتو! قطعه کو؟ خوابیده پیش ماهیا. مثل لوکا براتزی.
البته خب آدم قطعه نیست.... یعنی راستش امیدوارم نباشد؛


* عنوان، قسمتی از آهنگ «خسته‌ام من» جواد یساری است.

۱۳۹۰ مرداد ۱۹, چهارشنبه

اینجا هنوز، هرگز است.

هنوز منم
منم منم و هنوز
وهنوز تمام نشده منم
بگشوده،
با دستی و دلی باز
اما خالی
و هنوز من که «منم»
×××
از پا می‌اندازم خود را
تا از دست بروم
اما هنوز این من
این هنوز من
این هنوز هرگزوار
و من
بی پا و دست و دل
بی هیچ . با همه.
×××
با آن هرگزی که نیامده هنوز
دست و پنجه نرم می‌کنم.

۱۳۹۰ مرداد ۱۸, سه‌شنبه

۱۳۹۰ مرداد ۱۵, شنبه

گاهی آدم 241

گاهی آدم یک فرصت‌هایی برایش پیش می‌آید که فرصت‌های خوبی هم هستند دست بر قضا، خوب هم پیش آمده‌اند، زیاد هم پیش می‌آیند بعضاً، اما به هیچ وجه حاضر نیستند به آدم دست بدهند. صرفاً پیش می‌آیند.

۱۳۹۰ مرداد ۱۲, چهارشنبه

گاهی آدم 240

گاهی آدم خم می‌شود تا ترسش بریزد، فراموش می‌کند که ترس بر خلاف جاذبه عمل می‌کند و برای ریختنش باید راست بایستد تا ترس از وجودش بالا برود و از کنار گوشهایش بریزد بیرون.

۱۳۹۰ تیر ۲۸, سه‌شنبه

داستان آدم و چیزش: هشت

بله، آدم یک چیزیش نبود که گشت و پیدایش کرد و چیزش هی ناگهان می‌رفت و می‌آمد، خواب و بیداری آدم قاطی شده بود تا اینکه چیزش یکبار آمد و رفت در هاله‌ای از ابهام و آدم نجاتش داد و چیزش گریه و زاری و اینا و آدم هم خوشحال از بودن چیزش. و حالا ادامه‌ی داستان:
یکی بود، یکی نبود، زیر گنبذ کبود، آدم چیزش که کمی آرام گرفت یواش ازش جدا شد و رفت هم چایی را دم کند و هم چیزی برای خوردن پیدا کند. از همان پای کتری خوشحال از پیدا کردن پنیر در یخچال و وجود نان در ناندان، گفت: «یه نون پنیر چایی شیرین بزنیم حال کنیم.» چیزش اینطرف لبخند مریضی زد که البته آدم متوجه آن نشد. آدم باز گفت: «یه سورپرایزم برات دارم.» بساط سفره را برداشت و آمد پیش چیزش و دید چیزش هنوز تو خودش است. رفت نشست جلوش و گفت: «ول کن دیگه. تموم شد رفت.» چیزش با لحن غمداری گفت: «نع. تموم نشده. تموم نمیشه. اصن نباس میومدم پیش تو.» آدم رفت تو هم. پاشد رفت که باقی وسایل را بیاورد. وقتی برگشت یک گوشتکوب و چند تا گردو ریخت جلوی چیزش و گفت: «اینم سورپرایزت!» چیزش با تعجب نگاهش کرد و گفت: «آآدم!؟» آدم گفت: ‌«بله؟» و رفت چایی‌ بریزد. چیزش گفت: «تو مث اینکه اصن ملتفت نیستی ها، بابا من چیز تو نیستم.» آدم انگار از پشت گردن آب سرد ریخته‌ باشند تو لباسش. ولی خودش را جمع و جور کرد و گفت: «حالا بعد صوبت می‌کنیم. گردوارو بشکن بخوریم با نون پنیر حال کنیم.» و پیش خودش فکر می‌کرد این چیزش هم یک چیزیش می‌شود ها، اصلاً چرا اینطور یکهو و بی‌مقدمه این را گفت؟ بعد خودش در سکوت شروع به شکستن گردوها کرد. شروع کرد به خوردن و به چیزش گفت: «چاییتو شیرین کنم؟» چیزش سر تکان داد که نع. چند دقیقه گذشت، آدم نتوانست جلوی خودش را بگیرد و یکهو پرسید: «یعنی چی من چیز تو نیستم؟ خب نباش. اصن هرچی میخوای باش. من دنبال چیزم می‌گشتم که تو اومدی. بعدشم خودت اومدی موندی. زورت نکردم که. تو اصن معلوم هست حرف حسابت چیه؟» چیزش گفت: «حرف حسابم؟ حرف حساب خودت چیه؟» آدم صاف زل زد تو چشمهای چیزش و گفت: «حرف حساب من تویی، سیخ و کباب من تویی، جام شراب من تویی، بی تو به سر نمی‌شود.» چیزش خنده‌اش گرفت. آدم گفت: «هیچم خنده نداره ها، حرف حسابم اینه. حالا چی؟ هستی؟» چیزش با همان خنده گفت: «حرف حسابت جوابی نداره که بهت بده. یه چایی دیگه بریز عجالتاً تا ببینیم چی میشه.» آدم چایی‌ها را ریخت و آمد و زل زد به جای خالی چیزش. خشکش زد. ماتش برد. چایی‌ها را گذاشت زمین و با خودش گفت اینجوری نمی‌شود که، هی بیاید هی برود، لنگ این چایی بود؟ یعنی چی اصلاً؟ مثل آدم هم که حرف نمی‌زند ببینیم چه مرگش است، حالا پیشرفته هم شده ظاهراً، قبلاً یک صدایی، یوهاهایی چیزی از خودش درمی‌آورد و می‌رفت... که ناگهان صدایی شنید. برگشت سمت صدا و چیزش را دید که از دستشویی آمد بیرون. سریع سرش را برگرداند و زیر لب گفت: «چقد کم تحمل شدم اخیراً. بهتره یه کم بنشینم و صبر پیش گیرم، دنباله‌ی کار خویش گیرم.» بالا رفتیم به سرعت، پایین آمدیم به فرصت.
این داستان ادامه دارد...

۱۳۹۰ تیر ۲۵, شنبه

نیست خب. نیست نیست نیست؛

- حالا واقعاً همینه که هست؟
+ نخیر. همونه که نیست.
- ها! آره. حالا واقعاً همونه که نیست؟
+ بعله. همیشه همون بوده، همون هست، و همون خواهد بود که نیست.

۱۳۹۰ تیر ۲۲, چهارشنبه

گاهی آدم 236

گاهی آدم خلقش آنقدر تنگ می‌شود که حتی خاطر نازک یار هم ازش رد نمی‌شود؛ گاهی آنقدر باز و گشاد که هر شتری با بارش ازش رد می‌شود.

گاهی آدم 235

گاهی آدم می‌رود توی یک فکرهایی که نمی‌تواند ازشان بیاید بیرون؛ البته بیشتر می‌افتد تو فکرهای مذکور؛ باز بهتر بگویم انداخته می‌شود توی فکرهای مذکور.

۱۳۹۰ تیر ۱۸, شنبه

گاهی آدم 234

گاهی آدم به خودش می‌گوید:«کاش یکی بود باهاش حرف می‌زدیم.» خودش می‌گوید:«کی مثلاً؟ چی می‌گفتی مثلاً؟ خب، که چی مثلاً؟» و آدم حرف نمی‌زند. از چی حرف بزند؟ حالا مثلاً‌ فلان چیز. خب که چی؟ گفتم، هاهاها. واقعاً اینطوری‌ست؟ وقتی آدم‌ها با هم حرف می‌زنند حال خرابشان خوب می‌شود؟ یعنی مثلاً خوب است یکی باشد که باهاش حرف بزنی؟ فایده دارد؟

۱۳۹۰ تیر ۱۳, دوشنبه

گاهی آدم 233

گاهی آدم به خودش می‌گوید: «یعنی اگر ما تعطیل کنیم برویم پی کارمان کسی ککش هم می‌گزد؟» خودش می‌گوید: «خودت چی فکر می‌کنی؟» آدم می‌گوید: «خود من تویی ابله! تو چی فکر می‌کنی؟» و سکوتی مدهش حکمفرما می‌شود.

۱۳۹۰ تیر ۱۰, جمعه

گاهی آدم 232

گاهی آدم کم می‌آورد. نه که همیشه زیاد بیاورد و گاهی کم بیاورد. نه؛ در بیشتر موارد اصلاً نمی‌آورد. نمی‌آید برایش یعنی. و این دست خودش نیست.

۱۳۹۰ تیر ۸, چهارشنبه

گاهی آدم 231

گاهی آدم چیزهایی را که باید بالا بیاورد بریزد بیرون، نگه می‌دارد و فرو می‌خورد و می‌دهد پایین؛ به زور. نتیجه هرچه باشد، نوعی بیماری است.

۱۳۹۰ تیر ۶, دوشنبه

داستان آدم و چیزش: هفت

بله، آدم یک چیزیش نبود و گشت و پیدایش کرد و چیزش هی غیب می‌شد و ظاهر می‌شد، گیرش انداخت، به خوابش دید، باهاش حرف زد و بردش بیرون که چیزش رفت در هاله‌ای از ابهام و به سختی بیرون آمد با حالی نزار. و حالا ادامه‌ی داستان:
یکی بود، یکی نبود، زیر گنبذ کبود، آدم چیزش را رساند به خانه و با اینکه حال خودش هم تعریفی نداشت، رفت یک لیوان آب قند برایش آورد. زیر کتری را هم روشن کرد. چیزش نشسته بود روی زمین و خودش را بغل کرده بود و می‌لرزید. آدم رفت یک پتو آورد انداخت روی چیزش  و نشست کنارش و بغلش کرد. یاد آب قند افتاد و برش داشت و سعی کرد به چیزش بخوراند. چیزش نگاهش را به جایی دور دوخته بود و لام از کام باز نمی‌کرد. آدم هم نمی‌خواست با پرسیدن درباره‌ی آنچه دیده، حالش را خرابتر کند. ولی طاقت نیاورد. یهو آب قند را زمین گذاشت و دو دستش را روی شانه‌های چیزش گذاشت و روی زمین چرخاندش به سمت خودش. صاف زل زد تو چشمهای چیزش و گفت: «این دیگه چی بود؟» چیزش سرش را برگرداند. آدم چانه‌ی چیزش را گرفت و سرش را چرخاند سمت خودش و گفت: «طفره نرو. حرف بزن. [با صدایی بغض‌آلود] حرف بزن. بگو. به من بگو.» چیزش اشک تو چشماش جمع شده بود و می‌لرزید و می‌دانست اگر حرف بزند، گریه امانش را خواهد برید. سرش را تکان داد که یعنی نپرس و نخواه که بگویم. آدم دستانش را دوطرف صورتش نگه داشت و گفت:‌ «دِ لامصّب! اون هاله‌ی ابهام داشت جونتو می‌گرفت. الانم اینه حالت. دیگه ینی از این بدتر؟ بگو.. بگووو» چیزش واداد. سرش افتاد روی سینه‌ی آدم و گریه. یک کمی که گذشت و آرامتر که شد، به حرف آمد: «اون هاله‌ی ابهام که دیدی، از وختی یادمه با من بوده. همیشه، هرجا که احساس کردم حالم خوبه، یه دفه می‌آد و منو می‌گیره با خودش می‌بره. می‌بره یه جای دور. این بار اولین باره که نتونست منو ببره با خودش. به خاطر تو.» آدم هرچند باورش برایش سخت بود، ولی دوست داشت باور کند. دوست داشت اینطوری که چیزش کنار او حالش خوب باشد. دوست داشت که توانسته باشد چیزش را از چنگ هاله‌ی ابهام نجات دهد. در کل حس خوبی داشت. صدای سررفتن آب کتری را شنید ولی توجهی نکرد. برای اولین بار چیزش سر جاش بود. نمی‌خواست به خاطر یک چایی مسخره این حس خوب را از دست بدهد. پیش خودش گفت: «حالا می‌تونم با خیال راحت بنشینم و صبر پیش گیرم، دنباله‌ی کار خویش گیرم.» بالا رفتیم همین بود. پایین آمدیم همین هم نبود.
این داستان ادامه دارد...
 

توضیح: داستان آدم و چیزش، برمبنای یک داستان واقعی نوشته می‌شود که خود هنوز در حال رخ‌ دادن است؛ بنابراین نمی‌توان انتظار انتشار منظم آن را داشت. پساپس و پیشاپیش، بابت این بی‌نظمی پوزش می‌خواهم. هرچند بعید می‌دانم که... هیچی...هیچی بعید نیست. همان پوزش.

۱۳۹۰ تیر ۴, شنبه

گاهی آدم 230

گاهی آدم می‌فهمد بی‌خیالی خیلی سخت است؛ سخت است که حتی خیالش را هم نداشته باشد؛ سخت است که بی‌خیالش باشد حتی.

۱۳۹۰ خرداد ۲۹, یکشنبه

گاهی آدم 229

گاهی آدم تکلیفش با هیچ میزانی از هیچ نوعی انرژی روشن نمی‌شود؛ یک سرازیری هم پیش نمی‌آید بلکه دوری بگیرد، شاید روشن شد؛ بدبختی کسی هم نیست هل بدهد. آدم می‌ماند با تکلیف خاموشش وسط راه.

۱۳۹۰ خرداد ۲۵, چهارشنبه

گاهی آدم 227

گاهی آدم یک نگاهی به خودش می‌اندازد، خودش را ورانداز می‌کند، بالا، پایین، چپ، راست، جلو، پشت؛ هیچی.

۱۳۹۰ خرداد ۲۱, شنبه

داستان آدم و چیزش: شش

بله، آدم یک چیزیش نبود، گشت و پیدایش کرد، چیزش هی غیب می‌شد، گیرش انداخت، باهاش حرف زد، در خواب و بیداری دیدش، تا اینکه چیزش آمد پیشش و ظاهرا بنا داشت بماند. و حالا ادامه‌ی داستان:
یکی بود، یکی نبود، زیر گنبذ کبود، آدم، خوشحال و متعجب از بودن چیزش، داشت باهاش راه می‌رفت؛ توی دلش البته شک داشت که این بار هم چیزش پیشش بماند، ولی باز دلش به همین خوش بود. وقتی داشت باهاش راه می‌رفت، هی برمی‌گشت و با لبخند چیزش را نگاه می‌کرد و باز نگاه به راه می‌انداخت. یک بار در حین یکی از نگاه‌های لبخندآمیزش، چیزش با لحنی متعجب و لبی خندان پرسید: «چیه؟ هی نیگا می‌کنی یه وخ در نرم؟» آدم هم با خنده گفت: «هه هه! نه! می‌خوام ببینم خواب و خیال نباشه یه وختی. البته خب بعله، شوما نشون دادی که هر لحظه ممکنه غیب بشی. نگران اونم هستم راستش.» چیزش گفت: «نگران نباش.» آدم هم گفت: «باشه.» و به رفتن ادامه دادند. بیشتر که رفتند، آدم باز برگشت که چیزش را ببیند، یکهو دید چیزش را نمی‌بیند. به جای چیزش، هاله‌ی غلیظی از ابهام دید. به قدری غلیظ بود که تویش معلوم نبود، اما آدم دقیق‌تر که نگاه‌ کرد، توانست چیزش را درون هاله‌ی ابهام ببیند. می‌دید که چیزش سعی دارد با ایما و اشاره حرفی بهش بزند، صدایش از آن تو خارج نمی‌شد. انگار که کمک می‌خواست. آدم توانست خونسردی خودش را حفظ کند و دنبال راه کمک باشد. هاله‌ی ابهام را وارسی کرد و متوجه شد یک جاییش از بقیه جاهاش کمتر غلیظ است. با دست به آنجا اشاره کرد و از چیزش خواست دستش را به آن نقطه برساند. چیزش زود فهمید و همان کار را کرد و توانست بخشی از دستش را از هاله‌ی ابهام خارج کند. آدم دست چیزش را گرفت و هاله‌ی ابهام به سرعت ناپدید شد. چیزش سرفه‌های شدید پیاپی می‌کرد و روی پایش بند نبود، داشت می‌افتاد که آدم به سرعت گرفتش و نگهش داشت. چشمهای آدم از فرط درماندگی و تعجب به قاعده‌ی یک نعلبکی شده بود و فکرش به جایی قد نمی‌داد. فقط اینقدری به خودش مسلط بود که تصمیم گرفت خودش و چیزش را برگرداند خانه تا حال جفتشان جا بیاید. در تمام این مدت، چیزش فقط سرفه می‌کرد و نفس نفس می‌زد. آدم بغض کرده بود. هیچی نمی‌فهمید. همانطور با چیزش کشان کشان می‌رفت و پیش خودش فکر می‌کرد: «آخه من تا کی باید بنشینم و صبر پیش گیرم، دنباله‌ی کار خویش گیرم؟» بالا رفتیم از آسمان،‌با یاد آن دُردی کشان، ‌پایین آمدیم از آسمان، با کمک همان عزیزان.
این داستان ادامه دارد...

۱۳۹۰ خرداد ۱۰, سه‌شنبه

۱۳۹۰ خرداد ۷, شنبه

گاهی آدم 222

گاهی آدم بهش بَر که می‌خورد، تویش فرو می‌رود و بیرون نمی‌آید؛

داستان آدم و چیزش: پنج

بله، آدم یک چیزیش نبود و گشت و پیدایش کرد و چیزش هی غیب می‌شد و یک بار چیزش را گیر انداخت و باهاش حرف زد و یک بار هم چیزش درحالتی بین خواب و بیداری آمد سراغش و آدم را زا به راه کرد و باز غیب شد. و حالا ادامه‌ی داستان:
یکی بود، یکی نبود، زیر گنبذ کبود، آدم بی‌خوابی بهش عارض شده بود و نمی‌فهمید آنچه دیده راست بوده یا دروغ. هی راه می‌رفت و مشت یک دستش را به کف آن یکی دستش می‌کوبید و حیران سر می‌گرداند و در و دیوار را نگاه می‌کرد و تند تند پلک می‌زد و نچ نچ می‌کرد. در این اثنا آفتاب عالم‌تاب هم بالا آمده بود و همه جا را روشن کرده بود. آدم گرسنه بود. رفت سروقت یخچال که چیزی برای خوردن دست و پا کند. در یخچال را باز کرد و ناگهان وحشت زده لرزید و عقب پرید. چیزش نشسته بود توی یخچال و لبخند قشنگی بر لب داشت. آدم فکر کرد خیالاتی شده. در یخچال را محکم بست و دوباره باز کرد. درست فکر کرده بود. چیزش دیگر آنجا نبود. زیر لب دو سه تا فحش با مقصد نامعلوم داد و دو تا تخم مرغ برداشت تا نیمرو درست کند. رفت از توی کابینت روغن را بردارد که باز ناگهان وحشت زده لرزید و فریاد کشید و عقب پرید. چیزش با همان لبخند قشنگش نشسته بود توی کابینت؛ چارزانو. آدم این در را هم بست و باز کرد و باز اثری از چیزش نبود. آدم خیلی ترسیده بود. چیزی که دیده بود خیلی واقعی بود. تصمیم گرفت قید نیمرو را بزند و برود بیرون یک چیزی بخورد. برگشت که برود بیرون از آشپزخانه که دید چیزش نشسته روی سنگ اوپن و پاهایش را آویزان کرده و تکان تکان می‌دهد. تخم مرغ‌ها را آرام گذاشت روی میز و به چیزش گفت: «هدفت از این کارا چیه؟» چیزش با لبخند قشنگش گفت: «هیچی بابا. خواستم یه کم شوخی کنم بات دور هم بخندیم.» آدم از جواب چیزش کمی ناراحت شد، ولی به روی خودش نیاورد. گفت: «بیا بریم بیرون دور هم یه چی بخوریم، یه کم معاشرت کنیم.» با لبخندی که سعی داشت قشنگ باشد گفت. چیزش پرید پایین و گفت: «بریم.» آدم رفت که لباس‌هایش را عوض کند. در کمد لباس‌هایش را که باز کرد، دوباره چیزش آنجا بود. این بار آدم نترسید و همراه با چیزش خندید. خنده‌ای به نشانه‌ی اینکه: «!Good One» و لباس‌هایش را عوض کرد و رفت که با چیزش برود بیرون. در را که می‌بست، زیر لب زمزمه کرد: «خدا خودش به خیر کنه. انگار که حالا حالاها باید بنشینم و صبر پیش گیرم، دنباله‌ی کار خویش گیرم.» بالا رفتیم پاورچین، با یک چایی دارچین، پایین اومدیم پاورچین، بی هیچ چایی دارچین.
این داستان ادامه دارد...

و گرنه کــــــــــــــــه نع.

افسوس
که دلم را گرفتی
«زدی»
لت و پار کردی
و گرنه هنوز دوستت داشتم.

۱۳۹۰ خرداد ۱, یکشنبه

گاهی آدم 221

گاهی آدم اصلاً چشمش را می‌بندد تا ثابت کند حتی با چشم بسته هم می‌توان «دید»؛*



* چشمان من بسته است
هرچه می‌بینم،
از چشم تو می‌بینم.

بخش اول: آ؛ بخش دوم: دَم.

خودم را می‌بخشم
بخش می‌کنم
پخش می‌کنم
... بفرمایید. سرد می‌شوم
از چشم می‌افتم توی دهن
خلاصه تعارف نکنید
خودم را بخشیدم.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۳۱, شنبه

گاهی آدم 220

گاهی آدم بهترین کاری که می‌تواند [و مهم‌ترین کاری که باید] بکند این است که جلوی آب خوردن بیش از حد چشمش را بگیرد. خودش خیلی است؛

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۸, چهارشنبه

داستان آدم و چیزش: چهار

بله، آدم یک چیزیش نبود، گشت و پیدایش کرد ولی چیزش هی غیب می‌شد. یک بار چیزش را گیر انداخت و گفت و گوی عجیب و سنگینی با او داشت، که باز چیزش غیب شد. حالا ادامه‌ی داستان:
یکی بود، یکی نبود، زیر گنبذ کبود، آدم خسته از گشتن و فکر کردن، رفت که بخوابد. زود خوابش برد. وسطای خوابش بود که احساس کرد یکی دارد تکانش می‌دهد. این پهلو به آن پهلو شد، تکان با صدای آرامی همراه شد: «آدم! آدم!» آدم چشمش را به سختی باز کرد و توانست در تاریکی چیزش را بشناسد. خواب هنوز از سرش نپریده بود. با چشمان نیمه باز چیزش را نگاه کرد و با لحنی خواب آلود و خمیازه‌ای گفت: «ها؟ تو؟ تو اینجا چکار می‌کنی؟ از کجا اومدی؟ پاشو اون چراغو روشن کن.» چیزش لبخند عجیبی بر لب داشت. و مهر غریبی در چهره‌اش موج می‌زد. رفت چراغ را روشن کرد و آمد باز همان جا نشست و گفت: «تو یه چیزیت نیست. درسته؟» آدم خمیازه کشان با حرکت سر تأیید کرد. چیزش گفت: «و فکر می‌کنی اون چیز منم؟ ها؟» آدم گفت: «آره. خب؟» چیزش با خنده گفت: «خب نداره. حالا فک کن من چیزتم. می‌خوای باهام چیکار کنی؟» آدم پاک گیج شده بود. چشمانش را بست و محکم به هم فشار داد و سرش را تکان داد تا هشیارتر شود. با چشمانی گشاد چیزش را نگاه کرد و گفت: «می‌خوام باهات چیکار کنم؟ می‌خوام بیای سر جات. چیزم باشی. کنارم باشی، باهام باشی.» چیزش گفت: «همین؟ پس من چی؟» آدم گفت: «اگه تو چیز من باشی، خب پس جای تو همین‌ جاست. پیش من.» چیزش گفت: «بذا یه رازی رو بهت بگم. من فقط چیز نیستم. تو هم فقط آدم نیستی. هر چیزی واسه خودش آدمه. هر آدمی هم واسه خودش چیزه.» آدم گفت: «لامصب! نصف شبی اومدی ما رو زا به را کردی که اینا رو بگی؟ به نظرت من در شرایطی‌ام که این حرفا رو بفهمم الآن؟» چیزش گفت: «یعنی الآن ناراحتی که پیشتم؟ خودت خواستی که بیام. منم اومدم. اومدم چیزت باشم. ولی به یه شرط.» آدم یکهو نفهمید چی شد که از کوره در رفت و داد زد: «آخه ینی چی؟ الآن آخه؟ خب میذاشتی صب می‌اومدی. بابا من خسته‌ام. نشنیدی جواد یساری چی میگه؟ میگه: لب تشنه آب می‌خواد، چشم خسته خواب می‌خواد، چشم منم خسته‌ست.» و بعد بغض بر کلامش حاکم شد: «آخه مگه آزار داری؟ بابا من خسته‌م. اذیتم نکن. نوش نمیدی نیش نزن. مگه من مسخره‌تم؟» چیزش خنده‌ی بلندی سر داد و از جا بلند شد: «هوهوهوها...» ... آدم وحشت‌زده از خواب پرید. گیج به دور و بر نگاه کرد. چراغ روشن بود و هیچ اثری از چیزش نبود. آدم بهت مجسم شده بود. رفت یک لیوان آب بخورد. همه‌ش به چیزی که دیده بود فکر می‌کرد و مدام از خودش می‌پرسید: «خدایا! چی بود این؟ راست بود؟ خواب بود؟ خیال بود؟» و بعد به خودش گفت: «عجب گیری افتادیم آآ. حتی نمی‌ذارن بنشینیم و صبر پیش گیریم، دنباله‌ی کار خویش گیریم.» رفتیم بالا از پله‌ها، دستمونم به نرده‌ها. اومدیم پایین از پله‌‌ها، دستمونم به اونجاها.
این داستان ادامه دارد...

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۷, سه‌شنبه

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۴, شنبه

گاهی آدم 218

گاهی آدم نمی‌داند؛ نمی‌فهمد؛ گاهی البته نمی‌خواهد بداند و بفهمد، امّا گاهی واقعاً نمی‌داند، نمی‌فهمد. به خدا نمی‌داند. به قرآن نمی‌فهمد. اعصاب هم ندارد.

کسی کاریم ندارد؛

من با تو کاری ندارم؛
بی تو،
زندگی هم.

با من کاری نداشتی؟

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۰, سه‌شنبه

داستان آدم و چیزش: سه

بله، آدم یک چیزیش نبود، گشت و پیدایش کرد ولی چیزش به صورت عجیبی هی غیب می‌شد. آدم خواست بفهمد چیزش چیست که چیزش آمد و آدم گیرش انداخت. حالا ادامه‌ی داستان:
یکی بود، یکی نبود، زیر گنبذ کبود، آدم خوشحال و خندان از اینکه چیزش دست کم برای مدتی نمی‌تواند غیب شود، چاییش را تا ته سر کشید. لیوان که داشت از لبش جدا می‌شد لبخندی زد و با چشمانی بسته و سری رو به زمین، سرش را تکان داد. و گفت: «هه هه! پس که اینطور!» و رفت و یک دستمال تمیز برای چیزش آورد تا لک چایی را خشک و پاک کند. دستمال را که داد به چیزش گفت: «چایی می‌خوری؟» چیزش نگاه تندی به او انداخت و دستمال را گرفت و چیزی نگفت. آدم رفت دوتا چایی ریخت و آورد و نشست جلوی چیزش که داشت با دستمال با لکه ور می‌رفت. آدم گفت: «خب، ای چیز ما، بگو ببینم داستان چیه؟» چیزش در همان حالی که بود با لحنی شُل گفت: «خیلی کار بدی کردی.» آدم گفت: «یعنی چی؟ دوست عزیز، بنده یک چیزیم نبود. و شما اون چیزی. یعنی می‌خوره که باشی. و به احتمال قوی هم هستی. تقصیر خودت بود. مثل آدم بیا حرف بزنیم ببینیم چکار می‌شه کرد.» چیزش گفت: «نه. تو اشتباه می‌کنی، من چیز تو نیستم. هیچ چیزی، چیز هیچ آدمی نیست. هیچ آدمی هم. هر چیزی چیز خودشه. هر آدمی هم.» آدم گفت: «نه. تو اشتباه می‌کنی. دلیل؟ اینهاش، اینجا، ببین، این جای خالی چیز منه که نیست و تو اون چیزی.» چیزش گفت: «این که نشد دلیل، اینها، منم جای خالی زیاد دارم،‌ آآ آ ببین! ببین! هر جای خالی‌ای که جای چیز نیست، هر چیزی که چیز نیست، هر آدمی هم.» آدم گفت: «احساس می‌کنم داری پرت و پلا میگی. چرا؟» چیزش هیچی نگفت. لکه داشت کم کم خشک و پاک می‌شد و آدم داشت به این فکر می‌کرد که این داستان چقدر دارد عجیب می‌شود. داشت به این فکر می‌کرد که نکند حرف چیزش همچین بی حساب و کتاب هم نباشد، نکند دارد اشتباه می‌کند و چیزش چیز او نباشد، داشت فکر می‌کرد... که ناگهان صدایی رشته‌ی افکارش را پاره کرد: «هوهوهوهوها» و آدم تا به خودش آمد فقط دستمال را دید که افتاده بود زمین. نگاهی به بالا کرد و آهی کشید و بدون جابجا شدن، یکی از چایی‌ها را با یک دستش برداشت و در حال برداشتن قند با آن یکی دستش گفت: «ظاهراً باز باید بنشینم و صبر پیش گیرم، دنباله‌ی کار خویش گیرم.» رفتیم بالا از قله‌ها، خوش به حال چلچله‌ها، آمدیم پایین از قله‌ها، باز خوش به حال چلچله‌ها.
این داستان ادامه دارد...

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۹, دوشنبه

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۵, پنجشنبه

بودم یا نبودم؟

من حالم خوب نیست. این جمله اسنادی است. آن من اول جمله من زینت است. یعنی باشد و نباشد مهم نیست. من یعنی. باشم و نباشم مهم نیست. این هم اسنادی است. بگذریم و برگردیم. حال من، نهاد است. یک ترکیب اضافی است. یعنی من هستم، حال بهم اضافه شده. یا حال هست، من بهش اضافه شدم. جمیعاً می‌شود نهاد. می‌شویم نهاد. یا آن قدیم‌ها می‌گفتند مسند الیه. بله. خوب مسند است. یعنی چیزی که اسناد داده می‌شود. مسند به مسند الیه اسناد داده می‌شود. حالا این باشد تا باز برگردیم. نیست، فعل است. فعل ربطی است. ولی نیست، فعل ما نیست. است فعل ما است. آن نون نفی، مال فعل نیست. مال مسند است. یعنی خوب، مسند نیست. مسند، ناخوب است. من حالم ناخوب است. ناخوب لزوماً بد نیست. این هم اسنادی است. قید دارد فقط. ناخوب مسند است و اسناد داده می‌شود به نهاد؛ یعنی حال من. و حال من ناخوب است. حتی باز می‌شود با اغماض، من حذف شود. حذف شوم. حال ناخوب است. حذف به قرینه‌ی حضور یا شعور مخاطب. ولی من به قرینه‌ی غیاب مخاطب حذف شدم. یعنی لزومی نبود باشم. و این حال را ناخوب کرد. است و بود و شد افعال مورد علاقه‌ی منند. صرف‌شان کار مورد علاقه‌ام. حتی شکسپیر هم علاقه داشته به بودن. ربطی نداشت ولی. بله. بودن. بودم بودی... کافیست. استم استی... بس. شدن را کمتر دوست دارم. بودن را بیشتر. است هم بود است. مربوط به حال است. باش هم هست. باشیدن. استن. بودن. بود فراگیر است. گذشته فراگیر است. حال گذرا است. ناخوب می‌گذرد. خوب هم می‌گذرد. می‌گذرد و است بود می‌شود. باش داستانش فرق دارد اما. باش. یعنی حال ادامه دار تا آینده. حال ناخوب است. چرا ناخوب؟ نگوییم بد؟ چرا. بگوییم بد. حال بد است. گذشته هم بد است. بد بود. آینده چی؟ چی باشد خوب است؟ هیچی. به مولا که هیچی. هی سبک سنگین کن. هیچی تهش نیست. به عینه دیدم. تا ته تهش را. شهود دارم. معلوم نیست؟ به هر حال. به هر گذشته. به هر آینده. اصلاً خوب هست؟ خوب نیست. خوب یعنی کمتر بد. یا نه؟ بد یعنی کمتر خوب؟ اصالت با کدام است؟ اصلی وجود ندارد. این را هم دیدم. اصالت با وجود است. است اصیل است. بود اصیل است. باش نیست. چون نیست. حواست هست؟ نیست. حواست نه. الآن که اینقدر شد، مطمئنم دیگر کسی نمی‌خواند. راحت ترم. بگذار کسی نخواند و نداند چی به چی هست. نه که من بدانم. اصالت با من نیست اصلاً. من قیدم. ضمیر؟ جانشین اسم؟ نه. من قیدم. قید استم. قید بودم. بعضی قیدها را باید زد. قید بعضی‌ها را هم. خیلی بد است. حرف باشد، حوصله نباشد. حوصله‌ی جمله نباشد. نهایتاً جملات اسنادی ساده. مثل حال بد است. خیلی حرف توش هست، ولی هیچی تهش نیست. بود. نیست. نشد. حالا فرض که باشد. هیچی تهش نیست. من، تو، او. منی که تو بود. تویی که او شد. اویی که نبود. که نیست. که نخواهد بود... .

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۳, سه‌شنبه

گاهی آدم 215

گاهی آدم به خودش می‌گوید: «هی فلانی، زندگی شاید همین باشد...» و خودش همیشه با تمسخر می‌گوید: «اینم نگی چی بگی؟»

۱۳۹۰ اردیبهشت ۹, جمعه

داستان آدم و چیزش: دو

بله، آدم برای خودش نشسته بود که یکهو دید یک چیزیش نیست، گشت و گشت و چیزش را دوبار پیدا کرد که هر دوبار چیزش او را قال گذاشت و غیب شد. حالا ادامه‌ی داستان:
یکی بود، یکی نبود، زیر گنبذ کبود، آدم که از نبودن چیزش و غیب شدن‌هایش پاک گیج شده بود، پیش خودش گفت: «حالا ما که چیزمان نیست، و ما نمی‌دانیم این چیزمان که نیست، چی ماست اصلاً، در این فرصت بنشینیم فکر کنیم این چیز ما، اصلاً چی ما است که نیست و نبودنش محسوس است حتی با وجود اینکه ما نمی‌دانیم چیست.» پس نشست و فکر کرد، یک چایی مشتی هم دم کرد که هی وسط فکر کردن بنوشد و جگرش حال بیاید. به خودش نگاه کرد، به جای خالی چیزش که بدجوری معلوم بود. بعد گفت: «خب! اول ببینم شاید اصلاً مدلش اینجوری باشد، شاید اینجا اصلاً باید خالی باشد.» با وارسی مطمئن شد که نه، آنجا باید حتماً یک چیزی باشد، وگرنه نمی‌شود. داشت چاییش را هورت می‌کشید و با قند در دهانش بازی بازی می‌کرد که ناگهان دید چیزش دارد از جلوش راست راست رد می‌شود. همانطور چایی به دست و قند در دهان پرید جلوی چیزش و گفت: «تو اینجا چکار می‌کنی؟ داشتم بهت فکر می‌کردم.» چیزش انگار که آدم را نشناخته باشد گفت: «ها؟ به من؟ چرا؟ به تو چه اینجا چکار می‌کنم اصلاً! هوهو...» آمد که دوباره غیب شود که آدم چایی را ریخت بهش. چیزش متعجب از این حرکت با خشم گفت: «چرا اینجوری می‌کنی؟ اَه! حالا من دیگر نمی‌توانم غیب شوم تا این خشک شود. نگفتی می‌سوزم؟» آدم داشت می‌خندید. چیزش گفت: «به من می‌خندی؟ پاشو برو یک دستمالی چیزی بیاور این لک چایی را پاک کنم.» آدم داشت می‌خندید. چیزش کفری شده بود و آدم داشت می‌خندید. وسط خنده‌اش به چیزش گفت: «هستی حالا! هه هه هه! بیا با هم بنشینیم و صبر پیش گیریم، هه هه هه! دنباله‌ی کار خویش گیریم.»  رفتیم بالا سلامتی، آمدیم پایین به راحتی.
این داستان ادامه دارد...

۱۳۹۰ اردیبهشت ۸, پنجشنبه

گاهی آدم 212

گاهی آدم هیچی؛ گاهی آدم خر است؛ گاهی آدم باید برود سرش را بگذارد و بمیرد؛ گاهی آدم کمش هم زیاد است؛ گاهی آدم ...ولمان کن بابا تو هم.
همان گاهی آدم هیچی.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۶, سه‌شنبه

گاهی آدم 211

گاهی آدم برای بودن، باید نباشد. اما فقط گاهی. نبودن زیاد که باشد، بودن و نبودن مزه‌شان را از دست می‌دهند.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۵, دوشنبه

گاهی آدم 210

گاهی آدم یک «چیز[های]یش» که نباشد، یک چیزیش می‌شود انگار.

داستان آدم و چیزش: یک

یکی بود، یکی نبود؛ زیر گنبذ کبود، یک آدمی مث ما نشسته بود. بعد یکهو دید انگار یک چیزیش نیست، آقا اینور را ببین، آنور را ببین، نع که نع! یک چیزیش نبود. بعد نکته‌ی جالبش اینجاست که نمی‌دانست چی چیش نیست. خلاصه، شروع کرد به گشتن. هی گشت و گشت و گشت تا چیزش را پیدا کرد. به چیزش گفت: «کجا بودی؟ نبودی؟» چیزش گفت: «آره. نبودم.» بعد آدم گفت: «خب حالا که هستی بیا پیش عمو!» چیزش گفت: «من چیز تو نیستم. من چیز خودمم. هاهوهوهو...» و باز غیب شد. آدم دوباره یک چیزیش نبود. دوباره گشت و گشت و گشت، تا دوباره ناغافل چیزش را پیدا کرد. بهش گفت: «چیز عزیز! رفتی یهو چرا؟ نموندی پس چرا؟» چیزش گفت: «آره. رفتم یهو.» آدم گفت: «خب حالا که باز هستی بیا پیش عمو!» چیزش خندید و گفت:‌ «من؟ هوهوهاها...» و باز غیب شد. آدم گفت: «عجب!» و گفت: «بنشینم و صبر پیش گیرم، دنباله‌ی کار خویش گیرم.» بالا رفتیم ساندویچ، پایین اومدیم نوشابه. نوشابه هم که بدون ساندویچ موجود نمی‌باشد.
این داستان ادامه دارد...

۱۳۹۰ اردیبهشت ۴, یکشنبه

گاهی آدم 209

گاهی آدم آنقدر [با همه چیز و همه کس] راه می‌آید که از پا می‌افتد. درست هم نیست خب.

در گرفتن و کردن راهنمایی دوستان را به کار و گوش به حرفشان.

یک دوستی آمد در یک موردی یک راهنمایی به ما کرد، خوب هم کرد دست بر قضا. دستش هم درد نکند. بعد داستان اینجوری شد که ما پیش خودمان گفتیم این دوستمان بالأخره بیشتر از ما حالیش است، بیشتر از ما پیراهن و سایر البسه را کهنه و بعضا پاره کرده است، خلاصه به خودمان گفتیم آدم باش و راهنماییش را به کار بگیر و آنچه گفته بکن. گرفتیم و کردیم. هیچی؛ غرض فقط این بود که بگویم خوب است آدم دوستانی داشته باشد که راهنمایی بکنندش و خوب است که آدم هم آدم باشد و هی من من نکند و به جایش گوش بکند به حرف دوستان واردترش و اعتماد بکند و شک نکند، اگر هم کرد، خودش را بزند به آن راه که مثلاً به من چه؛ بعله. خلاصه این در ذهنم مانده بود که اینجا گفتم. در پایان هم از وقتی که به من دادید، تشکر می‌کنم.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۳, شنبه

بی‌خوابی خر است.

این بی‌خوابی هم واقعاً چیز عجیبی است؛ با اینکه چشم‌هایت به زور باز می‌مانند، تا فیگور خواب می‌گیری هر چی فکر و خیال هست و نیست می‌آید پشت پرده‌ی چشمان بسته‌ات رژه می‌رود و ترجیح می‌دهی چشم‌ها را باز کنی تا آن تصاویر را که معمولاً خوشآیند هم نیستند (آخه اگر بودند باز می‌شد تحمل‌شان کرد) محو کنی. ولی باز می‌بینی قصه همان است. هی می‌گویی این دفعه دیگر تا دراز بکشم خوابم می‌برد و راحت می‌شوم، که کور خوانده‌ای. دوباره در تله می‌افتی و دوباره جان می‌کنی و وول می‌خوری تا باز پا شوی. یک چیزی هم که هست شب‌های بی‌خوابی معمولاً آن شب‌هایی هستند که حتماً باید بخوابی، چون فردا صبحش باید جایی باشی. پس می‌جنگی. آخرش هم می‌دانی چی می‌شود؟ این جنگ و دعوا تا وقتی که از صبح زود بیدار شدن ناامید شوی، ادامه می‌یابد. آن‌وقتی که تصمیم گرفته‌ای قید خواب را کلاً بزنی، درست همان موقع نمی‌دانی چی می‌شود که بی‌اختیار همان‌طور که نشسته‌ای یا دراز کشیده‌ای، خوابت می‌برد و آن‌ وقتی که قرار بوده بیدار شوی، تازه در عمیق‌ترین قسمت خوابت هستی. همین که یک‌ ساعتی از آن موعد گذشت، ناگهان بیدار می‌شوی، می‌بینی وقت گذشته، خوب هم نخوابیده‌ای. آش نخورده و دهن سوخته. آن وقت است که می‌گویی ما که آب از سرمان گذشت، لااقل یک شکم سیر بخوابیم؛ و اینجاست که خواب می‌شود یک حیوان دست‌آموز و تصاویر دیشبی را حتی یادت هم نمی‌آید.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲, جمعه

چیزی نیست، شما راحت باش.

آخه یکی نیست بیاید بگوید ... نه هیچی نگوید. یکی نیست بیاید بدون اینکه هیچی بگوید آدم را بگیرد به باد کتک و تا می‌خورد بزند. یعنی یک جوری بزند که آدم خون بالا بیاورد. و هی بگوید آخه چرا؟ و خوب بداند چرا. همان زیر کتک یک «حقته» به خودش بگوید و بگذارد طرف بزند. بزند و بزند و بزند و آدم جیکش هم درنیاید. چون می‌داند قضیه از کجا آب می‌خورد. بلکه با کتک آدم شود.

۱۳۹۰ فروردین ۳۰, سه‌شنبه

گاهی آدم 208

گاهی آدم یک پیامی [حالا همین‌طوری ناخواسته ها] با کلامش یا نگاهش یا حرکاتش یا حتی با سکوتش منتقل می‌شود که چه تأیید شود و چه تکذیب، به ضررش است.

گاهی آدم 207

گاهی آدم «حال» خودش را به هم می‌زند تا «حال» دیگران خراب نشود.

۱۳۹۰ فروردین ۲۷, شنبه

گاهی آدم 205

گاهی آدم یک مشکلی دارد و هیچ‌ کدام ار قوای حسی و ادراکی‌اش در حل آن مشکل، کاری از دستشان برنمی‌آید؛ مثلاً اینکه می‌خواهد یک کاری انجام دهد، نمی‌داند چطوری، می‌خواهد به یک چیزی برسد، نمی‌داند چطوری، می‌خواهد یک اشتباهی را جبران کند، نمی‌داند چطوری، می‌خواهد به کسی کمک کند، نمی‌داند چطوری، اصلاً می‌خواهد همین طوری به خودش کمک کند، ولی باز نمی‌داند چطوری؛ تشخیص درست و غلط برایش می‌شود سخت‌ترین کار. پیدا کردن راه حل می‌شود دغدغه‌ی ذهنی‌اش و چون نمی‌تواند هیچ طوری حلّش کند و به نتیجه برسد، می‌ماند یک لنگه پا و کاسه‌ی چه کنم دست می‌گیرد. در نهایت می‌رسد به جایی که مشغول حل کردن آن مشکل در خیال خود می‌شود و وارد فاز رویاپردازی و توهّم می‌شود. در خیال خودش فرض می‌کند فلان کار را کرده و بهمان چیز اتفاق افتاده؛ مثل همان آدم ناشنوای مثنوی مولوی. ولی چون فرضیاتش اشتباهند و در عالم واقع رخ نمی‌دهند، بین آنچه که در ذهنش ساخته و آنچه واقعیت دارد، تعارض می‌بیند؛ دوست ندارد تصور شیرینی که از این خیال‌پردازی به وجود آورده نابود شود؛ پس ادامه ‌می‌دهد. هی خیالاتش را تأیید می‌کند، آنقدر که تأیید خیالات مساوی می‌شود با تکذیب واقعیت. و آن وقت است که او رسماً دیوانه می‌شود. به همین سادگی. دیوانه! و دیوانه از این منظر یعنی کسی که چیزها را آنطوری که هستند نمی‌بیند، بلکه آنطوری که می‌خواهد می‌بیند. یعنی دوست دارد اراده‌ی او باشد که موجودیت را، چه کمّی و چه کیفی، به هرچیزی تحمیل می‌کند، یعنی از تعریف‌ها و تعیین‌ها بیزار می‌شود و تعریف و تعیین خودش را درست ‌می‌داند. و این همه ناشی از ترس ازشکست است، ترس از شکستی که گاهی میل به پیروزی نامیده می‌شود؛ نه که هر میل به پیروزی‌ای ترس از شکست باشد، نه. گاهی اشتباه می‌شود. گاهی که آدم ناتوان می‌شود از حل یک مشکل ساده. ساده برای همه و سخت برای خودش درواقع. گاهی که «چطوری؟» می‌شود «دِ آخه بابا لامصّب! پس چطوری؟»

۱۳۹۰ فروردین ۲۵, پنجشنبه

گاهی آدم 204

گاهی آدم دلش با افتادن از بعضی قلم‌ها، خرد و خاکشیر می‌شود. حالا یا دلش زیادی نازک است، یا قلم خیلی بلند؛

۱۳۹۰ فروردین ۲۴, چهارشنبه

گاهی آدم 203

گاهی آدم خودش را به هیچ راهی نمی‌تواند بزند؛ گاهی همه‌ی راه‌ها مسدودند و آدم فقط می‌تواند با «احتیاط» از مسیر «تعیین شده» عبور کند.

۱۳۹۰ فروردین ۲۳, سه‌شنبه

۱۳۹۰ فروردین ۲۲, دوشنبه

گاهی آدم 202

گاهی آدم هرچه ساده‌تر باشد، پیچیده‌تر به نظر می‌آید. همین است. در دنیایی که سادگی در پیچیده بودن است، ساده بودن عین پیچیدگی است.

۱۳۹۰ فروردین ۲۰, شنبه

گاهی آدم 201

گاهی آدم دلش بیش از یک حدی که برای کسی [یا چیزی] تنگ شود، بسته می‌شود. «دلبستگی» یعنی همین.

گاهی آدم 200

گاهی آدم اراده‌ و تلاشش برای ایجاد تغییر در خودش [و چیزهای مرتبط  با خودش]، با مقاومت دیگرانی که هیچ ربطی به آدم [و چیزهای مرتبط به او] ندارند مواجه می‌شود و [بیشتر مواقع] به شکست می‌انجامد.


پی‌نوشت: نمی‌دانم «اِبی»، «داریوش» و به خصوص «ستّار»، مثال‌های خوبی برای بهتر رساندن مطلب هستند یا نه.

۱۳۹۰ فروردین ۱۵, دوشنبه

۱۳۹۰ فروردین ۱۳, شنبه

آدم همیشه 1

آدم همیشه به خودش می‌گوید این عید اگر هیچ‌چیزش درست و درمان و از روی حساب و کتاب و به نفع نباشد (که همه‌اش هست اتفاقاً)، مولای درز این سیزده به درش نمی‌رود. یعنی کل تعطیلی یک طرف، این سیزده به در یک طرف. نه خیال کنی حالا یک روز رفتیم سیزده‌مان را به در کردیم و خیلی خوش گذشته باشد این را بگویم ها! نه. از وقتی یادم می‌آید این سیزده به در همیشه یک چیزی داشته. همیشه برجسته بوده. و حتی به جرأت (هرچند نه با دقت زمانی) می‌توانم بگویم بیش از نصف سیزده به درهای عمرم خوب تو ذهنم هست؛ چون همیشه یک فرقی با دفعه قبل دارد. اما مثلاً لحظه‌ی تحویل سال، هرچند مهم‌تر است، ولی به جز چند مورد معدود، نمی‌توانم بگویم سال تحویل خاصی در نظرم هست.
آن موقعی که مدرسه می‌رفتیم، مثل آدم نبودیم که! انگار این پیک شادی را داده‌اند برای روز آخر. حالا بالای هر صفحه‌ای خودشان برایمان مثلاً زمانبندی کرده‌ بودند ها، ولی باز می‌رفت برای روز آخر. روز آخر کی بود؟ سیزده به در! سیزده به در را که نمی‌شود نرفت (یا نکرد)؛ این بود که این سیزده به در جدای از شیرینی ذاتی‌اش، و علاوه بر تلخی روز آخر تعطیلات بودنش، با یک استرس خاصی شروع می‌شد. پس پیک شادی چی؟ کی انجامش بدهم؟ با خودم می‌برم صحرا، کمِ کم نصفش را می‌نویسم، ...چه جای باصفایی، چه آبی، چه سبزه‌ای، چه درختی، به به! ...پاس بده! گل! هه! باز ما بردیم، همیشه ما می‌بریم، ...پارسال یادتان رفته؟ ...من کباب ندارم! ...دستشویی کجا بود حالا؟ پشت تپه! ...بابا نه! بازی ما هنوز تمام نشده که؛... و با یک آرامش خاصی تمام می‌شد تا می‌رسیدیم خانه و استرس پیک شادی که کل روز گوشه‌ی کیف مامان مانده بود، اسیرمان می‌کرد. این‌ها بود که سیزده به در را ماندنی می‌کرد. از آنجایی هم که نمی‌رسیدیم یک‌شبه پیک شادی را حل کنیم و وسطش خوابمان می‌برد، فرداش از ترس معلم، اصلاً پیک شادی را مدرسه نمی‌بردیم تا بگوییم یادمان رفته و... و دم معلم‌ها هم گرم. همیشه یک فردا پس‌فردایی می‌کردند. خودشان هم بچه داشتند و می‌دانستند چه خبر است.
حالا این قضیه‌ی پیک شادی یکی از جنبه‌های سیزده به در است که امروز یادش افتادم  و به خیالم نامردی آمد تکرارش نکنم لااقل برای خودم و خیال خودم آن روزها را.
القصه اینکه خوب است آدم همیشه سیزده‌اش را به در کند تا گربه شاخش نزند و شاپره نیشش نزند و سواری خر مراد از دماغ فیل نیندازدش و کبکش خروس بخواند إن شاء الله.

سالی که نکوست...

سالی که می‌آید، سالی که می‌رود، بی‌توقف، بی‌درنگ کوتاهی حتی و ظاهراً بی‌خستگی؛ می‌رود و می‌آید و می‌آید و می‌رود و معلوم نیست می‌آید یا می‌رود. کسی به گرد پایش نمی‌رسد آنقدر تند که می‌آید و می‌رود و آنقدر همیشگی که می‌آید و می‌رود. دیدارش و وصالش هوسی است و همه‌گیر و طرفه آنکه همه متمتع‌اند از این هوس و هیچ‌کس را از آن خبر نیست. هست و نیست و نیست و هست. آرام است و خاموش و بی‌صدا و بهنگام هنگامه‌ای است خودش تنها که انگشت می‌گزاند و برباد می‌دهد.
بر روح و جسم می‌خزد چونان ماری که گویی از نوزادی خانه در چهره‌ی آدمیان دارد و چون پیر می‌شود و بالغ، نمایان می‌شود جاجای پوست‌اندازی‌هایش و خود هیچ پیدا نیست که کجاست. نیش می‌زند و گزنده می‌خزد از لا به لای نام‌هایش چه ثانیه و دقیقه و روز و ماه و سال و قرن و دیگر از این دست و گمانم در حین که می‌رود و می‌آید، لبخند بر گوشه‌ی لب دارد که: هه! منم. باز منم باز و باز و باز. ببندیتم اگر توان هستتان و اگر نیست، ببوسیت دستی که از قطعش عاجزیت.
بودش بود است و نبودش هم بود است و خود، او بود است. بود اوست که بود ما هست که اگر نبود، نبود این همه که هست. ابتدایش ناپیدا و انتها هم که هیچ.
حالا اینطور از من قبول کنید که خواسته باشم با این وصف از روانی زمان، آغاز سال نو را، هرچند با تأخیر، به آن‌ها که می‌خوانندم تبریک بگویم؛ به شما. که گفتم.

۱۳۸۹ اسفند ۲۴, سه‌شنبه

گاهی آدم 194

گاهی آدم از خودش می‌پرسد: «نه! خودمانیم، من دارم کی را مسخره می‌کنم؟» خودش ابروهایش را در هم می‌برد، لب‌هایش را به هم فشار می‌دهد و سریع سر می‌جنباند که یعنی: «منظورت چیست؟» آدم با لبخند معناداری می‌گوید: «هیچی، جوابم را گرفتم.»

۱۳۸۹ اسفند ۲۳, دوشنبه

گاهی آدم 193

گاهی آدم در[ب] دلش را می‌بندد و کلیدش را گم و گور می‌کند، آنهم در حالی که یکی آن تو جا خوش کرده؛ فکر هم می‌کند زرنگ است دیوانه.

۱۳۸۹ اسفند ۲۲, یکشنبه

گاهی آدم 192

گاهی آدم جداً کار دلش است، گناه خودش نیست؛ تقصیر دلش است، دست خودش نیست.


پانویس: این یادداشت کلاً برگرفته از یکی از آهنگ‌های مرحوم «سوسن» است. یادش گرامی و راهش پررهرو باد.

۱۳۸۹ اسفند ۱۹, پنجشنبه

گاهی آدم 191

گاهی آدم می‌خواهد سر یک چیزهایی را ببندد، زورش نمی‌رسد؛ برای خودش هم سؤال است که اصلاً از روز اول کی و کِی و چطور سر این چیزها را باز کرده.

۱۳۸۹ اسفند ۱۷, سه‌شنبه

چه خوب!

- چه خوب! پس گفتی کی می‌آیی؟
+ ...
ـ وقت رستن چمن، زیر پای من. چه خوب!
+ ...
- کجا؟ پای حرف تو؟ چه خوب!
+ ...
- چه خوب!
+ ...
.
.
.

۱۳۸۹ اسفند ۱۶, دوشنبه

۱۳۸۹ اسفند ۱۵, یکشنبه

گاهی آدم 189

گاهی آدم می‌فهمد از آن‌هایی که تحمّل باخت را ندارند بَدتر، این‌هایی هستند که تحمّل برد را ندارند.

پی‌نوشت:‌ این پست دویستم این وبلاگ است و در اصل قرار بود چیز دیگر و مفصّل‌تری باشد، که متأثر از فضای به وجود آمده پس از باخت خانگی یوونتوس برابر میلان، به چیزی که می‌بینید تغییر کرد.

۱۳۸۹ اسفند ۱۱, چهارشنبه

گاهی آدم 188

گاهی آدم از خودش می‌پرسد: «حالا من با این همه حواسی که تا حالا جمع کرده‌ام قرار است چه گلی به سر کی بزنم؟» خودش می‌گوید: «چقدر شده مگر؟» آدم می‌گوید: «خیلی!» خودش می‌گوید: «پرت کن به آسمان، عین برف شادی بریزد روی سرمان بخندیم حال کنیم.»
آدم در ظاهر به خودش می‌خندد، اما حتی خودش هم می‌داند که حواس که پرت باشد، خنده‌ای هم اگر باشد، «خنده» نیست.

۱۳۸۹ اسفند ۹, دوشنبه

۱۳۸۹ اسفند ۶, جمعه

گاهی آدم 186

گاهی آدم از خودش می‌پرسد :«چرا باید [مثلاً] فلان کار را بکنم؟» خودش هزار و یک دلیل می‌آورد که مو لای درز هیچکدامشان نمی‌رود؛ بعد که آدم آن کار را کرد و نتایج کار نمایان شد، از خودش می‌پرسد:‌ «نه، جداً! من چرا آن کار را کردم؟» خودش خودش را می‌زند به آن راه و می‌رود.

۱۳۸۹ اسفند ۳, سه‌شنبه

گاهی آدم 184

گاهی آدم برای خودش تله می‌گذارد، بعد خودش می‌افتد توی تله‌ی خودش، بعد که می‌فهمد افتاده توی تله‌ی خودش، از خودش تقاضای کمک می‌کند، ولی خودش بیرون تله ایستاده و دارد به آدم می‌خندد.

۱۳۸۹ بهمن ۲۹, جمعه

گاهی آدم 183

گاهی آدم حقیقتاً نمی داند برای یک شکستن ساده، دل چند نفر را باید به دست آورد؛ اینجا بشکند این گله دارد، آنجا بشکند آن گله دارد، خلاصه هرجا بخواهد بشکند، بالاخره یکی پیدا می‌شود که گله داشته باشد.

۱۳۸۹ بهمن ۲۶, سه‌شنبه

گاهی آدم 182

گاهی آدم می‌ماند که چطور بعضی‌ها با وجودی که دم خروس تا دسته در چشمشان فرو رفته، کماکان به خوردن و خریدن قسم حضرت عباس ادامه می‌دهند؛ یعنی آدم می‌ماند با چه رویی؟ با چه هدفی؟ با چه انگیزه‌ای؟ که چی مثلاً؟ کی قرار است گول بخورد؟ کی دارد گول می‌خورد؟ آدم می‌ماند چی بگوید.

۱۳۸۹ بهمن ۲۴, یکشنبه

گاهی آدم 181

گاهی آدم می‌فهمد «سکوت» هرچند آسان‌ترین زبان است برای حرف زدن، ولی برای شنیدن و از آن مهم‌تر فهمیدن، سخت‌ترین زبان است.

۱۳۸۹ بهمن ۲۱, پنجشنبه

۱۳۸۹ بهمن ۱۶, شنبه

۱۳۸۹ بهمن ۱۲, سه‌شنبه

گاهی آدم 174

گاهی آدم می‌فهمد یکی از خطرناک‌ترین جاها برای ایستادن، روی «حرف» است؛ باد هوا که هست و ناپایدار، مال هرکس (حتی خود آدم [به خودش]) هم که باشد احتمال اینکه زیرش بخورد هست؛ پافشاری هم که زیاد بکند احتمال شکستنش و افتادن آدم بالا می‌رود؛

۱۳۸۹ بهمن ۱۰, یکشنبه

گاهی آدم 173

گاهی آدم نباید منتظر این و آن بنشیند؛ خودش باید آستین همت بالا بزند و یک جوری درد خودش را درمان کند، اجبار است دیگر، گاهی آدم مجبور است به خوددرمانی؛ وقتی دستش به طبیب نمی‌رسد، یا طبیب حاضر به معاینه یا مداوا نمی‌شود، یا حتی طبیب هم نمی‌داند باید چه کند، آدم خودش باید دردش را از یک جایی دوا کند. 
البته خوب که فکر کنی از اول هم قضیه همین بوده ظاهراً، از ازل. از همان روزی که آدم را ول کردند به امان خودش و گفتند برو به امان خدا. آدم هم هیچ دیدی نداشت که چی انتظارش را می‌کشد، هر مانعی که سبز می‌شد، باید فکری برای عبور از آن می‌شد؛ آدم فقط همین را می‌دانست. این که باید عبور کند، این که چرا باید عبور کند، اینکه چطور باید عبور کند و این قبیل چیزها را نمی‌دانست و هنوز هم نمی‌داند. 
من به این نتیجه رسیدم که عجالتاً با یک خوددرمانی موضعی از موانع موجود عبور کنم تا ببینم چی هست آن پشت مشت‌ها. خدا را چه دیدی؟ شاید واقعاً یک چیزی باشد، یک چیز خوب، و گرنه که اصلاً عبور معنا نداشت اگر قرار بود تهش هیچی نباشد، اصلاً اگر هم تهش هیچی نباشد باز همین فهمیدن همین خودش یک چیز خوب است؛ نه؟ بد می‌گم بگو بد می‌گی.
بله، هیچ هُلی در کار نیست، هیچ پلی هم در کار نیست، هیچ دری هم نیست، راهی هم نیست، اصلاً هیچی نیست، فعلاً فقط یک مانع هست که باید رد شود، همین.

۱۳۸۹ بهمن ۹, شنبه

۱۳۸۹ بهمن ۲, شنبه

- کی من؟ + پس کی؟

«آن که می‌گوید دوستت دارَم...»
آن که می‌خواست بگوید...
آن که نگفت...
.
.
.
آن کیست؟
گفتن چیست؟
دوست داشتن چگونه است؟
.
.
.
شما؟

۱۳۸۹ دی ۲۹, چهارشنبه

گاهی آدم 170

گاهی آدم احساس می‌کند هنوز تو یکی از بازی‌‌های قایم باشک (موشک؟) کودکی‌اش گیر کرده؛ جوری قایم شده که هنوز پیدایش نکرده‌اند. یک چیزی تو مایه‌های «جومانجی».

۱۳۸۹ دی ۲۸, سه‌شنبه

گاهی آدم 169

گاهی آدم دلش را از «دلبَر» می‌ترساند. تا حرف زیادی می‌زند، آدم می‌گوید: «می‌دهم دلبَر ببردت ها!» غافل از اینکه معمولاً دست دل و دلبَر در یک کاسه است و دل از خدایش است دلبَر ببردش.

۱۳۸۹ دی ۲۷, دوشنبه

گاهی آدم 168

گاهی آدم آنقدر برایش «دست» نمی‌آید که تا یک «آس» می‌بیند، هول می‌شود و می‌خواند و «منفی» می‌خورد. «زمین» هم که قربانش بروم همیشه «حکم» رقیب است.

۱۳۸۹ دی ۲۵, شنبه

گاهی آدم 166

گاهی آدم دارد می‌گردد تا یکی را پیدا کند؛ وسط گشتن یهو به خودش می‌گوید: «نکند این الآن که من چیز دارم اِم می‌گردم، خب هی جایم عوض می‌شود، نه؟ یعنی نکند یکی هم دنبال مثلاً ما بگردد و به جای ما با جای تر و عدم حضور بچه مواجه شود؟» خودش می‌گوید: «خب خسته شدی بشین یه مدت». آدم خسته نیست، واقعاً دغدغه‌ی این را دارد که نکند این تحرک یافته و یابنده هردو، در نهایت منجر به افسوس شود؛

۱۳۸۹ دی ۲۴, جمعه

گاهی آدم 165

گاهی آدم فقط دارد الکی لفتش می‌دهد؛ هیچ قصد و مقصد خاصی هم ندارد.

پی‌نوشت: خودش هم خوب می‌داند قضیه چیست؛ در واقع می‌داند قضیه هیچی نیست.

۱۳۸۹ دی ۲۱, سه‌شنبه

۱۳۸۹ دی ۲۰, دوشنبه

گاهی آدم 161

گاهی آدم تا با پای خودش نرود و با چشم خودش نبیند، باور نمی‌کند که بعضی چیزها که ممکن است برای بعضی‌ها جوک باشد، برای بعضی دیگر واقعاً خاطره باشد؛

۱۳۸۹ دی ۱۵, چهارشنبه

داستان آدم و خار و خارش و گل و باقی قضایا

گاهی آدم همین‌جوری برای خودش نشسته است یک جایی و هیچ کاری هم به کار هیچ کسی ندارد، اما یکهو دست تقدیر یا آفرینش یا نمی‌دانم یک دستی از یک آستینی می‌آید بیرون و شروع می‌کند به انگولک کردن آدم. قصدش چیست نمی داند، کی بی خیال می شود نمی‌داند، چرا آمده نمی‌داند؛ دارد شوخی می کند؟ آخه این چه شوخی‌ای است؟ اصلا مگر آدم  با دست آفرینش یا تقدیر یا نمی‌دانم چی، شوخی هم دارد؟ (آن هم از این جور شوخی ها) 

چی؟ مثلاً؟ مثلاً چی؟ مثلاً اینکه یک روز خود من همینطور ول و آزاد در یک جایی ایستاده بودم یا شاید رد می‌شدم یا شاید هم نشسته بودم، دقیقاً یادم نیست؛ اما یادم هست که کاری به کار هیچ کس نداشتم و تا جایی که یادم هست کسی هم کاری به کار من نداشت. ناگهان دیدم یک جاییم دارد می خارد، پشتم بود یا شاید پس کله‌ام بود، یا نمی‌دانم توک دماغم، دقیقاً یادم نیست، شاید هم بالای شکمم بود؛ به هر حال هرچه بود، بود. نگاه کردم دیدم دست تقدیر یا آفرینش یا نمی‌دانم چی چی دارد انگولکم می‌کند. البته بعداً بود که فهمیدم آنچه دیده‌ام دست تقدیر بوده، چون در آن لحظه به تنها چیزی که فکر می‌کردم، دختر زیبای ناآشنایی بود که داشت از جلویم رد می‌شد. که بعداً این را هم فهمیدم که زیبایی یک مفهوم نسبی است که با میزان انگولک دست تقدیر نسبت مستقیم دارد؛ یعنی هر چه آن انگولک شدیدتر باشد، دختری که از جلوی آدم رد می‌شود زیباتر است. آدم هم دوست دارد وقتی یک چیزی زیباست، او هم سهمی از آن داشته باشد. وقتی یک گل زیباست، می‌چیندش، وقتی بویش زیباست، عطرش را می گیرد می کند تو قوطی، یا خیلی که روشنفکر بازی بخواهد در بیاورد، می رود همان جا کنار گل و هی نگاهش می کند و هی بویش می کند و بعد هم می رود پی کارش یا شاید هم طرف شاعر باشد و تا وقتی زمستان برسد وگل بیافتد، همان جا بماند، یا شاید مجنون باشد و کل زمستان را هم بماند و یخ بزند و بمیرد، شاید هم یک شاعر روشنفکر مآب باشد که وقتی برف می آید پیاده روی می‌کند و از آنجا رد می شود و حالی از گل یخزده هم می‌پرسد. غرض اینکه چون گل زیباست، و چون آدم زیبایی را دوست دارد،(و زیبایی است و انگولک) پس می خواهد آن زیبایی‌ای را که دوست دارد داشته باشد تا هر وقت از زشتی به تنگ آمد، با زیبایی از تنگی درآید. آنوقت یا گل را می‌چیند، یا می‌رود کنار گل و دور و برش می‌پلکد یا می‌رود همان جا پای گل بست می‌نشیند تا ببیند چی می‌شود. و اینجوری بود که من هم رفتم تا ببینم آیا می‌شود یک جوری از آن زیبایی‌ای که از جلویم رد شده بود یک سهمی بردارم یا چی! البته قصد چیدن نداشتم، به شمیمی راضی بودم، به قول عمران صلاحی:  «- اگر نسیمی از عطر آن گل در این خیابان بود چه‌ کار می کردی؟/ - اگر نسیمی از عطر آن گل در این خیابان بود چه کارها که نمی‌کردم!» (یا چیزی تو همین مایه ها) بله! و من می خواستم چه کارها که نکنم! آنهم فقط با نسیمی از عطر آن گل. گفتم:«می‌بخشین آآ! من می‌تونم امیدوار باشم که بعضی وقتا نسیمی از عطر شما ... نه! ببخشید! زیبایی شما منو از تنگی زشتی در بیاره؟» گفت:«نع!» یک «نه»ی قایم که مو لا درزش نمی‌رفت.گفتم «اِ! آخه چرا؟» گفت:«شاید چون هنوز اونقدا زیبا نشدم که بتونم زشتی رو شکست بدم» گفتم :«همین قدریم که هس کار منو را میندازه ها!» گفت:«ولی آخه... ولی آخه من که ... خب من...» گفتم: «شما چی؟» گفت:«...»  نه، اصلاً هیچی نگفت و رفت؛ من هم رفتم پی کارم.
بعداً که بیشتر به قضیه فکر کردم دو چیز دیگر را هم فهمیدم؛ یکی اینکه دست تقدیر یا هر چی، در هر لحظه فقط یک نفر آدم را می‌تواند قلقلک بدهد، و دیگر اینکه آدم با گل فرق دارد؛ خیلی هم فرق دارد. یک چیزی هم همین الآن یادم آمد و آن اینکه کجاست گل بی‌خار؟ و به گمانم این خار با آن خارش ارتباطی باید داشته باشد اینطور که از ظواهر امر پیداست... .

توضیح: سرِ بریده‌ی این مطلب پیش از این یک بار در این وبلاگ به عنوان یک پست مستقل با نام گاهی آدم 27 منتشر شده است؛   با توجه به اینکه معمولاً گل بر شاخه قشنگ است، گفتم شاید خالی از لطف نباشد که بدنش هم منتشر شود.