۱۳۹۰ خرداد ۱۰, سه‌شنبه

۱۳۹۰ خرداد ۷, شنبه

گاهی آدم 222

گاهی آدم بهش بَر که می‌خورد، تویش فرو می‌رود و بیرون نمی‌آید؛

داستان آدم و چیزش: پنج

بله، آدم یک چیزیش نبود و گشت و پیدایش کرد و چیزش هی غیب می‌شد و یک بار چیزش را گیر انداخت و باهاش حرف زد و یک بار هم چیزش درحالتی بین خواب و بیداری آمد سراغش و آدم را زا به راه کرد و باز غیب شد. و حالا ادامه‌ی داستان:
یکی بود، یکی نبود، زیر گنبذ کبود، آدم بی‌خوابی بهش عارض شده بود و نمی‌فهمید آنچه دیده راست بوده یا دروغ. هی راه می‌رفت و مشت یک دستش را به کف آن یکی دستش می‌کوبید و حیران سر می‌گرداند و در و دیوار را نگاه می‌کرد و تند تند پلک می‌زد و نچ نچ می‌کرد. در این اثنا آفتاب عالم‌تاب هم بالا آمده بود و همه جا را روشن کرده بود. آدم گرسنه بود. رفت سروقت یخچال که چیزی برای خوردن دست و پا کند. در یخچال را باز کرد و ناگهان وحشت زده لرزید و عقب پرید. چیزش نشسته بود توی یخچال و لبخند قشنگی بر لب داشت. آدم فکر کرد خیالاتی شده. در یخچال را محکم بست و دوباره باز کرد. درست فکر کرده بود. چیزش دیگر آنجا نبود. زیر لب دو سه تا فحش با مقصد نامعلوم داد و دو تا تخم مرغ برداشت تا نیمرو درست کند. رفت از توی کابینت روغن را بردارد که باز ناگهان وحشت زده لرزید و فریاد کشید و عقب پرید. چیزش با همان لبخند قشنگش نشسته بود توی کابینت؛ چارزانو. آدم این در را هم بست و باز کرد و باز اثری از چیزش نبود. آدم خیلی ترسیده بود. چیزی که دیده بود خیلی واقعی بود. تصمیم گرفت قید نیمرو را بزند و برود بیرون یک چیزی بخورد. برگشت که برود بیرون از آشپزخانه که دید چیزش نشسته روی سنگ اوپن و پاهایش را آویزان کرده و تکان تکان می‌دهد. تخم مرغ‌ها را آرام گذاشت روی میز و به چیزش گفت: «هدفت از این کارا چیه؟» چیزش با لبخند قشنگش گفت: «هیچی بابا. خواستم یه کم شوخی کنم بات دور هم بخندیم.» آدم از جواب چیزش کمی ناراحت شد، ولی به روی خودش نیاورد. گفت: «بیا بریم بیرون دور هم یه چی بخوریم، یه کم معاشرت کنیم.» با لبخندی که سعی داشت قشنگ باشد گفت. چیزش پرید پایین و گفت: «بریم.» آدم رفت که لباس‌هایش را عوض کند. در کمد لباس‌هایش را که باز کرد، دوباره چیزش آنجا بود. این بار آدم نترسید و همراه با چیزش خندید. خنده‌ای به نشانه‌ی اینکه: «!Good One» و لباس‌هایش را عوض کرد و رفت که با چیزش برود بیرون. در را که می‌بست، زیر لب زمزمه کرد: «خدا خودش به خیر کنه. انگار که حالا حالاها باید بنشینم و صبر پیش گیرم، دنباله‌ی کار خویش گیرم.» بالا رفتیم پاورچین، با یک چایی دارچین، پایین اومدیم پاورچین، بی هیچ چایی دارچین.
این داستان ادامه دارد...

و گرنه کــــــــــــــــه نع.

افسوس
که دلم را گرفتی
«زدی»
لت و پار کردی
و گرنه هنوز دوستت داشتم.

۱۳۹۰ خرداد ۱, یکشنبه

گاهی آدم 221

گاهی آدم اصلاً چشمش را می‌بندد تا ثابت کند حتی با چشم بسته هم می‌توان «دید»؛*



* چشمان من بسته است
هرچه می‌بینم،
از چشم تو می‌بینم.

بخش اول: آ؛ بخش دوم: دَم.

خودم را می‌بخشم
بخش می‌کنم
پخش می‌کنم
... بفرمایید. سرد می‌شوم
از چشم می‌افتم توی دهن
خلاصه تعارف نکنید
خودم را بخشیدم.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۳۱, شنبه

گاهی آدم 220

گاهی آدم بهترین کاری که می‌تواند [و مهم‌ترین کاری که باید] بکند این است که جلوی آب خوردن بیش از حد چشمش را بگیرد. خودش خیلی است؛

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۸, چهارشنبه

داستان آدم و چیزش: چهار

بله، آدم یک چیزیش نبود، گشت و پیدایش کرد ولی چیزش هی غیب می‌شد. یک بار چیزش را گیر انداخت و گفت و گوی عجیب و سنگینی با او داشت، که باز چیزش غیب شد. حالا ادامه‌ی داستان:
یکی بود، یکی نبود، زیر گنبذ کبود، آدم خسته از گشتن و فکر کردن، رفت که بخوابد. زود خوابش برد. وسطای خوابش بود که احساس کرد یکی دارد تکانش می‌دهد. این پهلو به آن پهلو شد، تکان با صدای آرامی همراه شد: «آدم! آدم!» آدم چشمش را به سختی باز کرد و توانست در تاریکی چیزش را بشناسد. خواب هنوز از سرش نپریده بود. با چشمان نیمه باز چیزش را نگاه کرد و با لحنی خواب آلود و خمیازه‌ای گفت: «ها؟ تو؟ تو اینجا چکار می‌کنی؟ از کجا اومدی؟ پاشو اون چراغو روشن کن.» چیزش لبخند عجیبی بر لب داشت. و مهر غریبی در چهره‌اش موج می‌زد. رفت چراغ را روشن کرد و آمد باز همان جا نشست و گفت: «تو یه چیزیت نیست. درسته؟» آدم خمیازه کشان با حرکت سر تأیید کرد. چیزش گفت: «و فکر می‌کنی اون چیز منم؟ ها؟» آدم گفت: «آره. خب؟» چیزش با خنده گفت: «خب نداره. حالا فک کن من چیزتم. می‌خوای باهام چیکار کنی؟» آدم پاک گیج شده بود. چشمانش را بست و محکم به هم فشار داد و سرش را تکان داد تا هشیارتر شود. با چشمانی گشاد چیزش را نگاه کرد و گفت: «می‌خوام باهات چیکار کنم؟ می‌خوام بیای سر جات. چیزم باشی. کنارم باشی، باهام باشی.» چیزش گفت: «همین؟ پس من چی؟» آدم گفت: «اگه تو چیز من باشی، خب پس جای تو همین‌ جاست. پیش من.» چیزش گفت: «بذا یه رازی رو بهت بگم. من فقط چیز نیستم. تو هم فقط آدم نیستی. هر چیزی واسه خودش آدمه. هر آدمی هم واسه خودش چیزه.» آدم گفت: «لامصب! نصف شبی اومدی ما رو زا به را کردی که اینا رو بگی؟ به نظرت من در شرایطی‌ام که این حرفا رو بفهمم الآن؟» چیزش گفت: «یعنی الآن ناراحتی که پیشتم؟ خودت خواستی که بیام. منم اومدم. اومدم چیزت باشم. ولی به یه شرط.» آدم یکهو نفهمید چی شد که از کوره در رفت و داد زد: «آخه ینی چی؟ الآن آخه؟ خب میذاشتی صب می‌اومدی. بابا من خسته‌ام. نشنیدی جواد یساری چی میگه؟ میگه: لب تشنه آب می‌خواد، چشم خسته خواب می‌خواد، چشم منم خسته‌ست.» و بعد بغض بر کلامش حاکم شد: «آخه مگه آزار داری؟ بابا من خسته‌م. اذیتم نکن. نوش نمیدی نیش نزن. مگه من مسخره‌تم؟» چیزش خنده‌ی بلندی سر داد و از جا بلند شد: «هوهوهوها...» ... آدم وحشت‌زده از خواب پرید. گیج به دور و بر نگاه کرد. چراغ روشن بود و هیچ اثری از چیزش نبود. آدم بهت مجسم شده بود. رفت یک لیوان آب بخورد. همه‌ش به چیزی که دیده بود فکر می‌کرد و مدام از خودش می‌پرسید: «خدایا! چی بود این؟ راست بود؟ خواب بود؟ خیال بود؟» و بعد به خودش گفت: «عجب گیری افتادیم آآ. حتی نمی‌ذارن بنشینیم و صبر پیش گیریم، دنباله‌ی کار خویش گیریم.» رفتیم بالا از پله‌ها، دستمونم به نرده‌ها. اومدیم پایین از پله‌‌ها، دستمونم به اونجاها.
این داستان ادامه دارد...

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۷, سه‌شنبه

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۴, شنبه

گاهی آدم 218

گاهی آدم نمی‌داند؛ نمی‌فهمد؛ گاهی البته نمی‌خواهد بداند و بفهمد، امّا گاهی واقعاً نمی‌داند، نمی‌فهمد. به خدا نمی‌داند. به قرآن نمی‌فهمد. اعصاب هم ندارد.

کسی کاریم ندارد؛

من با تو کاری ندارم؛
بی تو،
زندگی هم.

با من کاری نداشتی؟

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۰, سه‌شنبه

داستان آدم و چیزش: سه

بله، آدم یک چیزیش نبود، گشت و پیدایش کرد ولی چیزش به صورت عجیبی هی غیب می‌شد. آدم خواست بفهمد چیزش چیست که چیزش آمد و آدم گیرش انداخت. حالا ادامه‌ی داستان:
یکی بود، یکی نبود، زیر گنبذ کبود، آدم خوشحال و خندان از اینکه چیزش دست کم برای مدتی نمی‌تواند غیب شود، چاییش را تا ته سر کشید. لیوان که داشت از لبش جدا می‌شد لبخندی زد و با چشمانی بسته و سری رو به زمین، سرش را تکان داد. و گفت: «هه هه! پس که اینطور!» و رفت و یک دستمال تمیز برای چیزش آورد تا لک چایی را خشک و پاک کند. دستمال را که داد به چیزش گفت: «چایی می‌خوری؟» چیزش نگاه تندی به او انداخت و دستمال را گرفت و چیزی نگفت. آدم رفت دوتا چایی ریخت و آورد و نشست جلوی چیزش که داشت با دستمال با لکه ور می‌رفت. آدم گفت: «خب، ای چیز ما، بگو ببینم داستان چیه؟» چیزش در همان حالی که بود با لحنی شُل گفت: «خیلی کار بدی کردی.» آدم گفت: «یعنی چی؟ دوست عزیز، بنده یک چیزیم نبود. و شما اون چیزی. یعنی می‌خوره که باشی. و به احتمال قوی هم هستی. تقصیر خودت بود. مثل آدم بیا حرف بزنیم ببینیم چکار می‌شه کرد.» چیزش گفت: «نه. تو اشتباه می‌کنی، من چیز تو نیستم. هیچ چیزی، چیز هیچ آدمی نیست. هیچ آدمی هم. هر چیزی چیز خودشه. هر آدمی هم.» آدم گفت: «نه. تو اشتباه می‌کنی. دلیل؟ اینهاش، اینجا، ببین، این جای خالی چیز منه که نیست و تو اون چیزی.» چیزش گفت: «این که نشد دلیل، اینها، منم جای خالی زیاد دارم،‌ آآ آ ببین! ببین! هر جای خالی‌ای که جای چیز نیست، هر چیزی که چیز نیست، هر آدمی هم.» آدم گفت: «احساس می‌کنم داری پرت و پلا میگی. چرا؟» چیزش هیچی نگفت. لکه داشت کم کم خشک و پاک می‌شد و آدم داشت به این فکر می‌کرد که این داستان چقدر دارد عجیب می‌شود. داشت به این فکر می‌کرد که نکند حرف چیزش همچین بی حساب و کتاب هم نباشد، نکند دارد اشتباه می‌کند و چیزش چیز او نباشد، داشت فکر می‌کرد... که ناگهان صدایی رشته‌ی افکارش را پاره کرد: «هوهوهوهوها» و آدم تا به خودش آمد فقط دستمال را دید که افتاده بود زمین. نگاهی به بالا کرد و آهی کشید و بدون جابجا شدن، یکی از چایی‌ها را با یک دستش برداشت و در حال برداشتن قند با آن یکی دستش گفت: «ظاهراً باز باید بنشینم و صبر پیش گیرم، دنباله‌ی کار خویش گیرم.» رفتیم بالا از قله‌ها، خوش به حال چلچله‌ها، آمدیم پایین از قله‌ها، باز خوش به حال چلچله‌ها.
این داستان ادامه دارد...

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۹, دوشنبه

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۵, پنجشنبه

بودم یا نبودم؟

من حالم خوب نیست. این جمله اسنادی است. آن من اول جمله من زینت است. یعنی باشد و نباشد مهم نیست. من یعنی. باشم و نباشم مهم نیست. این هم اسنادی است. بگذریم و برگردیم. حال من، نهاد است. یک ترکیب اضافی است. یعنی من هستم، حال بهم اضافه شده. یا حال هست، من بهش اضافه شدم. جمیعاً می‌شود نهاد. می‌شویم نهاد. یا آن قدیم‌ها می‌گفتند مسند الیه. بله. خوب مسند است. یعنی چیزی که اسناد داده می‌شود. مسند به مسند الیه اسناد داده می‌شود. حالا این باشد تا باز برگردیم. نیست، فعل است. فعل ربطی است. ولی نیست، فعل ما نیست. است فعل ما است. آن نون نفی، مال فعل نیست. مال مسند است. یعنی خوب، مسند نیست. مسند، ناخوب است. من حالم ناخوب است. ناخوب لزوماً بد نیست. این هم اسنادی است. قید دارد فقط. ناخوب مسند است و اسناد داده می‌شود به نهاد؛ یعنی حال من. و حال من ناخوب است. حتی باز می‌شود با اغماض، من حذف شود. حذف شوم. حال ناخوب است. حذف به قرینه‌ی حضور یا شعور مخاطب. ولی من به قرینه‌ی غیاب مخاطب حذف شدم. یعنی لزومی نبود باشم. و این حال را ناخوب کرد. است و بود و شد افعال مورد علاقه‌ی منند. صرف‌شان کار مورد علاقه‌ام. حتی شکسپیر هم علاقه داشته به بودن. ربطی نداشت ولی. بله. بودن. بودم بودی... کافیست. استم استی... بس. شدن را کمتر دوست دارم. بودن را بیشتر. است هم بود است. مربوط به حال است. باش هم هست. باشیدن. استن. بودن. بود فراگیر است. گذشته فراگیر است. حال گذرا است. ناخوب می‌گذرد. خوب هم می‌گذرد. می‌گذرد و است بود می‌شود. باش داستانش فرق دارد اما. باش. یعنی حال ادامه دار تا آینده. حال ناخوب است. چرا ناخوب؟ نگوییم بد؟ چرا. بگوییم بد. حال بد است. گذشته هم بد است. بد بود. آینده چی؟ چی باشد خوب است؟ هیچی. به مولا که هیچی. هی سبک سنگین کن. هیچی تهش نیست. به عینه دیدم. تا ته تهش را. شهود دارم. معلوم نیست؟ به هر حال. به هر گذشته. به هر آینده. اصلاً خوب هست؟ خوب نیست. خوب یعنی کمتر بد. یا نه؟ بد یعنی کمتر خوب؟ اصالت با کدام است؟ اصلی وجود ندارد. این را هم دیدم. اصالت با وجود است. است اصیل است. بود اصیل است. باش نیست. چون نیست. حواست هست؟ نیست. حواست نه. الآن که اینقدر شد، مطمئنم دیگر کسی نمی‌خواند. راحت ترم. بگذار کسی نخواند و نداند چی به چی هست. نه که من بدانم. اصالت با من نیست اصلاً. من قیدم. ضمیر؟ جانشین اسم؟ نه. من قیدم. قید استم. قید بودم. بعضی قیدها را باید زد. قید بعضی‌ها را هم. خیلی بد است. حرف باشد، حوصله نباشد. حوصله‌ی جمله نباشد. نهایتاً جملات اسنادی ساده. مثل حال بد است. خیلی حرف توش هست، ولی هیچی تهش نیست. بود. نیست. نشد. حالا فرض که باشد. هیچی تهش نیست. من، تو، او. منی که تو بود. تویی که او شد. اویی که نبود. که نیست. که نخواهد بود... .

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۳, سه‌شنبه

گاهی آدم 215

گاهی آدم به خودش می‌گوید: «هی فلانی، زندگی شاید همین باشد...» و خودش همیشه با تمسخر می‌گوید: «اینم نگی چی بگی؟»