۱۳۹۰ تیر ۲۸, سه‌شنبه

داستان آدم و چیزش: هشت

بله، آدم یک چیزیش نبود که گشت و پیدایش کرد و چیزش هی ناگهان می‌رفت و می‌آمد، خواب و بیداری آدم قاطی شده بود تا اینکه چیزش یکبار آمد و رفت در هاله‌ای از ابهام و آدم نجاتش داد و چیزش گریه و زاری و اینا و آدم هم خوشحال از بودن چیزش. و حالا ادامه‌ی داستان:
یکی بود، یکی نبود، زیر گنبذ کبود، آدم چیزش که کمی آرام گرفت یواش ازش جدا شد و رفت هم چایی را دم کند و هم چیزی برای خوردن پیدا کند. از همان پای کتری خوشحال از پیدا کردن پنیر در یخچال و وجود نان در ناندان، گفت: «یه نون پنیر چایی شیرین بزنیم حال کنیم.» چیزش اینطرف لبخند مریضی زد که البته آدم متوجه آن نشد. آدم باز گفت: «یه سورپرایزم برات دارم.» بساط سفره را برداشت و آمد پیش چیزش و دید چیزش هنوز تو خودش است. رفت نشست جلوش و گفت: «ول کن دیگه. تموم شد رفت.» چیزش با لحن غمداری گفت: «نع. تموم نشده. تموم نمیشه. اصن نباس میومدم پیش تو.» آدم رفت تو هم. پاشد رفت که باقی وسایل را بیاورد. وقتی برگشت یک گوشتکوب و چند تا گردو ریخت جلوی چیزش و گفت: «اینم سورپرایزت!» چیزش با تعجب نگاهش کرد و گفت: «آآدم!؟» آدم گفت: ‌«بله؟» و رفت چایی‌ بریزد. چیزش گفت: «تو مث اینکه اصن ملتفت نیستی ها، بابا من چیز تو نیستم.» آدم انگار از پشت گردن آب سرد ریخته‌ باشند تو لباسش. ولی خودش را جمع و جور کرد و گفت: «حالا بعد صوبت می‌کنیم. گردوارو بشکن بخوریم با نون پنیر حال کنیم.» و پیش خودش فکر می‌کرد این چیزش هم یک چیزیش می‌شود ها، اصلاً چرا اینطور یکهو و بی‌مقدمه این را گفت؟ بعد خودش در سکوت شروع به شکستن گردوها کرد. شروع کرد به خوردن و به چیزش گفت: «چاییتو شیرین کنم؟» چیزش سر تکان داد که نع. چند دقیقه گذشت، آدم نتوانست جلوی خودش را بگیرد و یکهو پرسید: «یعنی چی من چیز تو نیستم؟ خب نباش. اصن هرچی میخوای باش. من دنبال چیزم می‌گشتم که تو اومدی. بعدشم خودت اومدی موندی. زورت نکردم که. تو اصن معلوم هست حرف حسابت چیه؟» چیزش گفت: «حرف حسابم؟ حرف حساب خودت چیه؟» آدم صاف زل زد تو چشمهای چیزش و گفت: «حرف حساب من تویی، سیخ و کباب من تویی، جام شراب من تویی، بی تو به سر نمی‌شود.» چیزش خنده‌اش گرفت. آدم گفت: «هیچم خنده نداره ها، حرف حسابم اینه. حالا چی؟ هستی؟» چیزش با همان خنده گفت: «حرف حسابت جوابی نداره که بهت بده. یه چایی دیگه بریز عجالتاً تا ببینیم چی میشه.» آدم چایی‌ها را ریخت و آمد و زل زد به جای خالی چیزش. خشکش زد. ماتش برد. چایی‌ها را گذاشت زمین و با خودش گفت اینجوری نمی‌شود که، هی بیاید هی برود، لنگ این چایی بود؟ یعنی چی اصلاً؟ مثل آدم هم که حرف نمی‌زند ببینیم چه مرگش است، حالا پیشرفته هم شده ظاهراً، قبلاً یک صدایی، یوهاهایی چیزی از خودش درمی‌آورد و می‌رفت... که ناگهان صدایی شنید. برگشت سمت صدا و چیزش را دید که از دستشویی آمد بیرون. سریع سرش را برگرداند و زیر لب گفت: «چقد کم تحمل شدم اخیراً. بهتره یه کم بنشینم و صبر پیش گیرم، دنباله‌ی کار خویش گیرم.» بالا رفتیم به سرعت، پایین آمدیم به فرصت.
این داستان ادامه دارد...

۱۳۹۰ تیر ۲۵, شنبه

نیست خب. نیست نیست نیست؛

- حالا واقعاً همینه که هست؟
+ نخیر. همونه که نیست.
- ها! آره. حالا واقعاً همونه که نیست؟
+ بعله. همیشه همون بوده، همون هست، و همون خواهد بود که نیست.

۱۳۹۰ تیر ۲۲, چهارشنبه

گاهی آدم 236

گاهی آدم خلقش آنقدر تنگ می‌شود که حتی خاطر نازک یار هم ازش رد نمی‌شود؛ گاهی آنقدر باز و گشاد که هر شتری با بارش ازش رد می‌شود.

گاهی آدم 235

گاهی آدم می‌رود توی یک فکرهایی که نمی‌تواند ازشان بیاید بیرون؛ البته بیشتر می‌افتد تو فکرهای مذکور؛ باز بهتر بگویم انداخته می‌شود توی فکرهای مذکور.

۱۳۹۰ تیر ۱۸, شنبه

گاهی آدم 234

گاهی آدم به خودش می‌گوید:«کاش یکی بود باهاش حرف می‌زدیم.» خودش می‌گوید:«کی مثلاً؟ چی می‌گفتی مثلاً؟ خب، که چی مثلاً؟» و آدم حرف نمی‌زند. از چی حرف بزند؟ حالا مثلاً‌ فلان چیز. خب که چی؟ گفتم، هاهاها. واقعاً اینطوری‌ست؟ وقتی آدم‌ها با هم حرف می‌زنند حال خرابشان خوب می‌شود؟ یعنی مثلاً خوب است یکی باشد که باهاش حرف بزنی؟ فایده دارد؟

۱۳۹۰ تیر ۱۳, دوشنبه

گاهی آدم 233

گاهی آدم به خودش می‌گوید: «یعنی اگر ما تعطیل کنیم برویم پی کارمان کسی ککش هم می‌گزد؟» خودش می‌گوید: «خودت چی فکر می‌کنی؟» آدم می‌گوید: «خود من تویی ابله! تو چی فکر می‌کنی؟» و سکوتی مدهش حکمفرما می‌شود.

۱۳۹۰ تیر ۱۰, جمعه

گاهی آدم 232

گاهی آدم کم می‌آورد. نه که همیشه زیاد بیاورد و گاهی کم بیاورد. نه؛ در بیشتر موارد اصلاً نمی‌آورد. نمی‌آید برایش یعنی. و این دست خودش نیست.