گاهی آدم کارش از گریه که میگذ[ا]رد، به آن میخندد؛ ولی کار همچنان در حال گذ[ا]شتن است. آنقدر میگذ[ا]رد که باز میرسد به گریه.
۱۳۹۰ آذر ۶, یکشنبه
۱۳۹۰ آذر ۵, شنبه
۱۳۹۰ آذر ۳, پنجشنبه
۱۳۹۰ آذر ۲, چهارشنبه
گاهی آدم 258
گاهی آدم درست میاندازد، ولی چون مترش استاندارد نیست، اندازهاش غلط میشود؛ میشود غلط انداز.
۱۳۹۰ آبان ۲۹, یکشنبه
این سیبزمینیداران و آن خربزهفروشان؛
آقا هر پولی یک قلمرو اعتبار دارد. البته الآن خوب است. هرجا باشی، هر پولی که دستت باشد، فی الفور میروی به یک صرافی معتبر و پولت را به پول معتبر آن قلمرو تبدیل میکنی. اما قدیم اینطور نبود. قدیم اصلاً پول نبود. هر شهری برای خودش یک قانونی داشت. مثلاً ممکن بود یک جایی، سیبزمینی خیلی چیز باارزشی باشد. چون آن موقع هیچ جا سیبزمینی نبود. چون سیبزمینی از آمریکا به جهان صادر شد و چون آمریکا آن موقع هنوز کشف هم نشده بود، چه برسد به اینکه چیزی صادر کند. بنابراین، فرض اینکه در یک شهری سیبزمینی چیز باارزشی باشد و بشود باهاش داد و ستد کرد، فرض پرتی نیست. خلاصه، یک جا سیبزمینی، یک جا خیار مثلاً، و من نمیدانم چرا هنگام مثال زدن، فقط به خوراکی، آنهم از نوع گیاهی فکر میکنم، واقعاً نمیدانم چرا، شاید برای اینکه به قول آقا اخوان، این دنیا عجیب است. و این هم که یک شاعری بیاید یک جملهی روزمرّه را در شعرش قرار دهد یک نامردی زیرکانه است؛ حالا بگذریم، بله. هر شهری یک چیز را قبول دارد. در هر شهری یک جور میشود معامله کرد. قدیم را عرض میکنم. حالا نه. حالا که خوب شده. قدیم. به عنوان مثال، یک جایی هیزم قیمتی میشود. میروی خربزه بخری، میگوید یک هیزم و نیم. حالا چی؟ حالا تو به خیال اینکه اینجا هم مثل آنجاست که ازش آمدهای، فقط سیبزمینی داری با خودت. درمیآوری میدهی. میگوید: اینها چیست مرد ناحسابی؟ اینها دوزار هم نمیارزند که. هیزم بده. هیزم! مثل مرد! بعد مثلاً خیار هم داری با خودت. آن را هم رو میکنی. ولی باز هم از خربزه بی نصیبی. چرا؟ چون جایی که خربزه هست، یعنی صیفیجات به ردیف همه هستند و خیار تو آنجا پشیزی نمیارزد. این را اگر نگاهی هم به زیر چرخ مرد میوه فروش بیاندازی، میفهمی. القصه اینکه، آدم همیشه باید حواسش باشد که از کجا دارد خرید میکند. در کجا دارد معامله میکند. ممکن است در شهر خودت با آن سیبزمینیها، پادشاه باشی. همه کار بتوانی بکنی. اما، در یک جای دیگر، یک لا قبایی هستی که حتی هیزم نداری آتش درست کنی و سیبزمینیهایت را کباب کنی و بخوری تا نمیری. برعکسش هم البته ممکن است. مثلاً در شهر خودت گدا باشی و جای دیگر پادشاه و خودت خبر نداشته باشی. آدم است دیگر. اشرف مخلوقات است. شرف دارد یعنی بر همه. حتی بر بنده، حتی بر خود شما فی المثل. یا اگر بخواهیم یادی هم کرده باشیم از ناظم حکمت و احمد شاملو، کاری که فی المثل یک سنجاب میکند. و ربطش به من ربطی ندارد. میگفتم، همیشه باید حواست باشد، که از جای درست خرید کنی. در جای درست معامله کنی. نبری سیبزمینیهایت را در شهر هیزم خرها و هیزم فروشها. ببری در جای مناسب. چون آنجا هرکاری هم که بکنی، هرچقدر هم که زیاد سیبزمینی داشته باشی، خواهان نخواهد داشت. فوق فوقش اگر خیلی دوست داری عدل از همانجایی خرید کنی که سیب از سیبزمینی نمیشناسند، لااقل قبلش یک هماهنگیای بکن. یک کمی با سیاست برو توی شهر، سیبزمینی را به مردم معرفی کن. بده دستشان، بپز براشان یک یکی دوتا. کبابی با نمک. که چی؟ که جنست خواهان پیدا کند. ولی تو برو حالا یک کاره سیبزمینی بده به خربزه فروش، تف هم کف دستت نمیاندازد. البته حالا نمیاندازند. قدیم میانداختند. حالا تو آمدهای اینجا. به سیبزمینی ندیده، سیبزمینی نشان میدهی. نمیشناسد. او فقط هیزم را میشناسد. خربزه نمیدهد. معاملهای سر نمیگیرد. کسی سود و ضرری نمیکند. اما چی؟ اما تو چیزی برای خوردن نخواهی داشت، جز همان سیبزمینی خام. خودت بگو سیبزمینی خام را میشود خورد؟ هیزم هم که نداری که آتش روشن کنی. و حالا که فکرش را میکنم میبینم که هیزم چه مثال مزخرفی است برای مقصود بنده. آخه این چه جسم باارزشی است که بعدش سوزانده میشود و خاکستر میشود و دود میشود و هاش دو او آزاد میکند؟ از بنده بپذیرید به هر حال. چرا که خیلی سخت است عوضش کنم. بله. تو گرسنه میمانی، خربزهفروش هم چیزی کاسب نمیشود. چرا؟ چون یک نیم ساعت طاقت نداشتی یک معرکهای بگیری وسط شهر، سیبزمینیات را جار بزنی و تبلیغ کنی. حالا خب البته اینها مال قدیم بود. الآن خوب شده. الآن ماشاءالله، همه جا همه چیزی اعتبار دارد. مردم همه چیز خوار شدهاند بحمدلله و المنّه. دوغ و دوشاب یکی شده در نظر قاطبهی مردم. بد به دلت راه نده. حالا اینطوریست. بعله. قدیم. این مال قدیم بود. مال حالا نبود.
۱۳۹۰ آبان ۲۴, سهشنبه
۱۳۹۰ آبان ۱۹, پنجشنبه
۱۳۹۰ آبان ۱۴, شنبه
قسم [هم] میخورم؛
به یادت میافتم،
بلند میشوم،
میخورم،
میخوابم،
پا میشوم،
دوباره میافتم،
به یادت... که میافتم.
بلند میشوم،
میخورم،
میخوابم،
پا میشوم،
دوباره میافتم،
به یادت... که میافتم.
۱۳۹۰ آبان ۱۳, جمعه
اشتراک در:
پستها (Atom)