۱۳۹۱ دی ۷, پنجشنبه

وقتی می‌خواهی بروی: پنجُم

وقتی می‌خواهی بروی
[محض احتیاط می‌گویم،
شاید گرفت]
یک اینکه خب حرفش را هم نزن
فکرش را هم نکن
دو اینکه خب نرو، چه کاریه؟
نشستی حالا..
ولی اگر فکرش را کردی
حرفش را هم زدی
و دیدی حتمن باید بروی
خب برو
حتی نمی‌گویم آشغال‌ها را با خودت ببر دمِ در
[چون خودم آخر شب می‌روم بیرون و می‌برم]
حتی نمی‌پرسم کجا می‌خواهی بروی
[چون هیچ فرقی نمی‌کند]
حتی این را هم نمی‌گویم که رسیدی زنگ بزن
[چون می‌دانم که نمی‌زنی]
وقتی می‌خواهی بروی
برو
به همین سادگی
فقط حواست باشد چیزی جا نگذاری
[چون نمی‌توانم برایت بیاورم]
و چیز اضافه‌ای با خودت نبری
[چون نمی‌توانم بیایم ازت بگیرم]
همین.
[خودت می‌دانی از کدام چیز اضافه حرف می‌زنم]
مگر اینکه،
رفتنت برگشتن داشته باشد
که خب در این صورت
هرچی دوست داری جا بگذار
و هرچی دوست داری با خودت ببر
حتی خودِ من را هم خواستی
 با خودت ببر
هیچ عیبی ندارد
درست است که  من به رفتن خودم راضی نیستم
اما خب قرار باشد برگردی
[و برَش گردانی]
قانع می‌شوم.
حالا چی؟


گاهی آدم 297

گاهی آدم کامَش از حلوا حلوا گفتنِ زیادی تلخ می‌شود.

داستان آدم و چیزش: پانزده

بله، دیدیم که آدم یک چیزیش نبود و پیدا شد و آمد و رفت و غیب می‌شد و باز آمد و رفت در هاله‌ی ابهام و بیرون آمد و حالش بد شد و حالش خوب شد و پیشنهاد مذاکره را قبول کرد و رفتند روی میز مذاکره و مذاکره را بی‌نتیجه رها کردند و چیز آدم رفت. و حالا ادامه‌ی داستان:

یکی بود، یکی نبود، زیر گنبذ کبود، آدم وقتی بیدار شد، انگار همه‌ی این ماجراها را در خواب دیده باشد، مثل همیشه قبل از اینکه برود دست و صورتش را بشوید، رفت و کتری را پر از آب کرد و زیرش را روشن کرد و دست و صورتش را شست و آمد نشست منتظر تا آب جوش بیاید. از لحظه‌ای که نشست، شروع کرد به مرور آنچه از ماجرا به یاد داشت. رسید به تهش. به آنجایی که در خواب و بیداری احساس کرده بود جای خالی چیزش به طرز ناشیانه‌ای پر شده است. نگاهی انداخت و از واقعیتش مطمئن شد. آب جوش آمده بود. رفت چایی را دم کرد و باز آمد نشست و شروع کرد به ور رفتن با جای چیزش. با دست که فشار می‌داد، تو می‌رفت. انگار که زیرش خالی باشد و فقط پوسته‌ای روی آن کشیده شده باشد. اما سنگینی یک چیزی را آن داخل احساس می‌کرد. یک چراغ قوه برداشت تا از آن سوراخ ریزی که به اندازه‌ی یک سوزنِ نازک بود نگاهی به داخل بیاندازد. اما سوراخ کوچک‌تر از آن بود که بشود چیزی از توش دید. آدم نگاهی به دور و بر انداخت و بلند شد رفت یک سوزن برداشت و آن را وارد سوراخ کرد و سعی کرد با فشردن آن به دیواره‌ها سوراخ را بازتر کند. از یک طرف کنجکاو بود ببیند آنجا چطور پر شده و با چی، و از یک طرف مواظب بود بی‌احتیاطی نکند و آسیبی به خودش نزند. با کمی ور رفتن، دید بی آنکه چیزی از دیواره‌ی سوراخ، در اثر سایش سوزن جدا شده باشد، شروع کرده به عقب رفتن. انگار که چیزی کشسان بود که با فشار سوزن، تغییر شکلی دائمی می‌داد و سوراخ را بازتر می‌کرد. آدم به کارش ادامه داد تا جایی که احساس کرد حالا می‌شود نگاهی به داخل سوراخ بیاندازد. چراغ قوه را برداشت و شروع کرد به واکاوی. با سوزن گوشه‌ی سوراخ را کشیده نگه داشته بود، چون فکر می‌کرد آن چیز کشسان، ممکن است به حالت اولش برگردد و باز دیدش بسته شود، و با آن یکی دستش چراغ قوه را تنظیم کرده بود روی سوراخ. باز هم چیز زیادی نمی‌دید. اما متوجه شد که هرچیزی آنجا را پر کرده، یک چیز پیوسته و یک تکه نیست. انگار که یک تکه گِل را انداخته باشند آن داخل و با چرم رویش را پوشانده باشند. آدم از این چیزی که بدون اطلاع او بهش اضافه شده بود هیچ خوشش نمی‌آمد. ناگهان همه چیز را رها کرد و رفت یک چایی برای خودش ریخت. و سعی می‌کرد به هیچی فکر نکند. چایی را برداشت و آمد نشست سر جاش. نگاهش آکنده از نفرت بود. مدتی زل زده بود به چایی. ناگهان نگران شد که مبادا چایی سرد شده باشد. نفرت نگاهش انگار رفته بود به خورد چایی. چایی سرد بود. یخِ یخ. چاییِ نفرت‌آگینش را نوشید و باز مشغول کار شد. سوراخ که بازتر شد، سوزن را کنار گذاشت و کاردی برداشت. با لبه‌ی کند کارد شروع کرد به پس راندن دیواره‌ها و از لبه‌ی تیز کارد پرهیز می‌کرد مبادا زخم بردارد. پوسته‌ی چرم مانند هر لحظه کنارتر می‌رفت و توی حفره بیشتر نمایان می‌شد. آدم به هیچی فکر نمی‌کرد. کنار داد و کنار داد، تا تمام پوسته از بین رفت. ناگهان توده‌ی گِل‌مانند بیرون افتاد و بخار شد. آدم به هیچی فکر نمی‌کرد. هیچ هم از دیدن این صحنه شگفت‌زده نشد. چهره‌اش تغییر نمی‌کرد. این شگفت‌زده‌اش کرد. متوجه شد عضلات صورتش از کار افتاده‌اند. از نظر ظاهری به حالت اول برگشته بود. آدمی بود که یک چیزیش نبود. چیزی که جایش خالی بود. ولی آدم دیگر دنبال چیزش نمی‌گشت. آدم فقط به این فکر می‌کرد که چرا عضلات صورتش از کار افتاده‌اند. رفت یک چایی دیگر برای خودش ریخت و آمد نشست و زل زد به جای خالی چیزش. خواست لبانش را به هم فشار دهد و ابرویی بالا بیاندازد و به خودش نشان بدهد که از نتیجه راضی ست. ولی عضلات صورتش از کار افتاده بودند. آمد سیگاری بگیراند که دید نمی‌تواند. تکیه داد به صندلی و زل زد به سقف و به سختی، قاطی نفس، آهی کشید. کمی به جلو خم شد و چاییَش را با یک دست، و با دست دیگرش دو قند برداشت و باز برگشت به حالت قبل. باز خواست لبخندی بزند و چیزی بگوید، که یادش آمد عضلات صورتش از کار افتاده‌اند. چاییَش را گذاشت روی میز، با کمک دستهاش دهان خود را باز کرد و قندها را چپاند آن تو. کار دیگری از دستش برنمی‌آمد. جز آنکه: بنشیند و صبر پیش گیرد، دنباله‌ی کار خویش گیرد. بالا رفتیم ماست و خیار، پایین آمدیم چایی بیار.

این داستان ادامه دارد...

۱۳۹۱ دی ۶, چهارشنبه

وقتی می‌خواهی بروی: چهارم

وقتی می‌خواهی بروی
[می‌دانم فایده ندارد
اما باید بگویم]
اوّل اینکه حتی فکرش را هم نکن
[که می‌کنی]
بعد هم اینکه خب نرو. چه کاریه؟
[که می‌روی]
اما اگر دیدی جدی هستی
و تصمیمت را گرفته‌ای
و حتمنِ حتمن باید بروی
[که همینطور هم هست]
قبل از رفتن
یک بار پنجره را باز کن
بیرون را نگاه کن
و ببین
وقتی تو می‌روی
من با چی طرفم
بعدش پنجره را ببند
[سرد است
زمستان است خب]
اگر توانستی
آنوقت برو.
[می‌دانم
تو می‌توانی.
از کجا می‌دانم؟
تو نمی‌دانی از کجا می‌دانم؟
باشد.
تو نمی‌دانی.
همان ندانی بهتر است]

گاهی آدم 296

گاهی آدم به در می‌گوید که فقط به در گفته باشد. مخاطبِ تمام حرف‌هایی که به در گفته می‌شود، دیوار نیست.

۱۳۹۱ دی ۵, سه‌شنبه

گاهی آدم 295

گاهی آدم آنقدر آتش را کم می‌کند و سیخ را زود زود می‌چرخاند که نه سیخ می‌پزد نه کباب؛ بِهش هم که می‌گویی، می‌گوید خامی، مثل بی‌نمکی چاره دارد. ولی همه می‌دانند: غذایی که با نمک می‌پزد کجا، نمکی که به غذای پخته می‌زنی کجا.

۱۳۹۱ آذر ۲۹, چهارشنبه

وقتی می‌خواهی بروی: سوم

وقتی می‌خواهی بروی
اول اینکه خب مثل همیشه
حتی فکرش را هم نکن
دوم اینکه بروی که چی؟
نرو خب. چه کاریه؟
اما باز اگر دیدی خیلی جدی هستی
و اصرار داری که بروی
و نمی‌شود نروی،
[نمی‌شود نروی؟
نمی‌شود؟
خب هیچی]
برو
هیچکس نه می‌تواند و نه می‌خواهد جلویت را بگیرد
برو
بفرما
راه باز است
جاده دراز است
اما آیا به اینجاش هم فکر کرده‌ای که
در گنجه هم باز است؟
و دم سگ هم دراز است؟
ها؟
فکر اینجایش را نکرده بودی، نه؟
باز، با این همه نمی‌گویم نرو
چون دو بار گفتم و کارگر نبود
بنابراین
وقتی می‌خواهی بروی،
برو،
اما بدان که زمین صاف نیست عزیزم
سیب را هم که بیاندازی هوا
هزار چرخ می‌خورد تا برگردد
و انار انار، یار دیوانه
دنیا همیشه یک جور نمی‌مانه
...
باز هم بگویم؟
اگر بخواهی تا صبح می‌گویم
باکی نیست
چیزی که زیاد است، گفتنی
اما تو
وقتی می‌خواهی بروی،
من چی بگویم؟
چی می‌توانم بگویم؟
می‌توانم ها، نه که نتوانم
گفتم
تا صبح می‌توانم بگویم
اما، که چی؟
تو می‌خواهی بروی
و گوشَت به من بدهکار نیست
که نمی‌دانم بگویم خوب است
یا بد است
چیزی ست که هست به هر شکل
[وقتی می‌خواهی بروی،
من زیاد حرف می‌زنم. نه؟]
برو
دیرت نشود.

۱۳۹۱ آذر ۹, پنجشنبه

رفتن یا آمدن؟ مسئله پیچیده ست؛

یک بار بنده آمدم یک چیزی بگویم
بعد دیدم رفته‌ام
یک چیزی هم نگفته‌ام
هیچ چیزی نگفته‌ام
و رفته‌ام
همه رفته بودند
من هم رفتم
همچون گوسپندی
در پی بزی
بی آنکه چیزی گفته باشم
و بی‌آنکه رفته باشم
و بی‌آنکه حتی آمده باشم
نه آمدنی و نه رفتنی‌ای که منم
یعنی خب، نه آمده‌ام، نه رفته‌ام
خب تا نیامده باشم
که نمی‌توانم رفته باشم
لکن من اصلاً نیامده‌ام
من فقط حرف می‌زنم
حرف بیخود

وقتی می‌خواهی بروی: دوم

وقتی می‌خواهی بروی
در درجه‌ی اول که حتی فکرش را هم نکن
در درجه‌ی دوم هم که خب نرو، چه کاریه؟
لکن اگر دیدی خیلی جدی هستی
و حتماً می‌خواهی بروی
برو
عیب ندارد
هیچ عیب ندارد
خیلی هم خوب
اصلاً آدم‌ها باید بروند
و اومدنی رفتنیه
[به قول آقامون داریوش]
لکن تا شب نشده برگرد
چرا که اینجا هوا خیلی سرد میشود بعد از غروب آفتاب
تو که بیرون باشی
واویلا بر تو
درون هم که نباشی
واویلا بر من
گرگ هم دارد اینجا
گرگهای خطرناک آدمخوار
هواخخخاخااهههخاا
اینطوری
وقتی می‌خواهی بروی
برو
لباس گرم ولی بپوش
زود هم برگرد.

وقتی می‌خواهی بروی: یکم

وقتی می‌خواهی بروی،
نگو می‌خواهم بروم؛
 حتی فکرش را هم نکن.
وقتی می‌خواهی بروی،
نرو خب؛
چه کاریه؟
لکن اگر دیدی جدی هستی
و واقعاً می‌خواهی بروی
یادت باشد در را پشت سرت ببندی
به آرامی؛
هوا دارد خیلی سرد می‌شود
هنوز البته خیلی سرد نشده
ولی عادت می‌کنی به باز گذاشتن در
در سیاه زمستان
[نمی‌دانم چرا می‌گویند سیاه زمستان
مگر سپید نیست؟
از سرما سیاه می‌شوند یعنی؟
حالا هرچی]
بله
در سیاه زمستان
سوز می‌آید
و من به گا می‌روم
و به آرامی؛
آرامش خیلی مهم است
باور کن.

پشه به حرکت زنده ست؛

پشه آرام آرام حرکتش را تند کرد. صدایش هم آرام آرام بلند می‌شد. صدایی که خود از شنیدنش عاجز بود. دومتر که رفت بالا، ایستاد و به پایین نگاه کرد. سه متر به سمت جنوب حرکت کرد و به دیوار رسید. چند لحظه نشست و به سقف خیره شد. خودش را از جا کند و با پروازی نمایشی خودش را رساند به میز وسط اتاق، ولی روی آن فرود نیامد. مسیرش را در ارتفاع پایین ادامه داد تا از آن سمت میز باز اوج بگیرد. اوج گرفت، در نزدیکی سقف اتاق را دور زد. رسید به پنجره در ضلع غربی اتاق. یک لحظه تصویر خودش و تصویر پشت پنجره توی شیشه قاطی شد و او به خودش خیره شد. پوزخندی زد و گفت:‌ ولمون کن بابا. و دو متر به سمت شرق حرکت کرد...

گاهی آدم 294

گاهی آدم یک چیز‌هایی را باید خودش حس کند تا بفهمد؛ نمی‌شود برایش بگویند؛ نگویید برای‌مان. چرا که هیچ از آن فهم نیاریم کرد. 

گاهی آدم 293

گاهی آدم چشمش آنقدر آب می‌خورد که نه تنها خودش سیر و پر می‌شود، بلکه سرریز می‌کند توی دلش و احساس چشم و دل سیری کاذب به او دست می‌دهد. این فرآیند در ادامه به بزرگ و بزرگ‌تر شدن چشم و کوچک و کوچک‌تر شدن دل می‌انجامد.

۱۳۹۱ آبان ۴, پنجشنبه

گاهی آدم 291

گاهی آدم غافل از اینکه خب شاید دَم لانه‌ی مار نشسته است، هی از خودش می‌پرسد چرا از یک سوراخ باید چند بار گزیده شود. 

۱۳۹۱ مهر ۲۲, شنبه

گاهی آدم 290

گاهی آدم این که دهانش را بسته نگه می‌دارد، تنها برای پیشگیری از خروج چیزی خواسته یا ناخواسته‌ از آن نیست، بلکه بیشتر برای پیشگیری از ورود چیزی ناخواسته به آن است؛

۱۳۹۱ شهریور ۱۹, یکشنبه

بی‌اهمیتی خر است؛

ما، از اولش که اینجوری نبودیم که، نمی‌دانم، شاید هم بودیم. ها؟ مهم نیست که ما اولش چه جوری بودیم. ها یا مهم است؟ حالا مهم هست یا مهم نیست. این هم مهم نیست. مهم این «جور»ی است که هستیم دیگر. ها؟ البته می‌دانم که اگر به ما باشد، می‌گوییم همین این «جور» هم مهم نیست. برای ما هیچی مهم نیست. یعنی نه که هیچی مهم نباشد. مثلاً خود همین مهم خیلی مهم است. به همین دلیل است که کمتر چیزی را پیدا می‌کنیم که بگوییم مثلاً این چیز مهم است. حالا شاید هم مهم باشد ها، ولی ما می‌گوییم مگر آدم چقدر جا دارد برای چیزهای مهم؟ کم. نمی‌شود هرچیزی که به نظر مهم آمد را برداری  و بگویی این مهم است که. یعنی خب آدم باید حواسش باشد که مقدار اهمیت کلی که می‌تواند به چیزها بدهد، یک چیز ثابت است. ها؟ یا نیست؟ ما می‌گوییم هست. شاید هم نباشد. هیچکس نمی‌تواند با قطعیت بگوید که اهمیت کلی که یک فرد می‌تواند به چیزها بدهد ثابت است یا متغیر. ما می‌گوییم ثابت است. نمی‌گوییم البته که حتماً ثابت است. می‌گوییم شاید خب ثابت باشد. یا به عبارتی، اگر ثابت باشد چی؟ آن‌وقت آدم به هرچیزی که می‌رسد و به نظرش مهم می‌آید، بخواهد هی اهمیت بدهد، ممکن است با چیزهایی مواجه بشود که مهم‌تر از آن قبلی‌ها هستند و دیگر اهمیتی باقی نمانده که آدم به آن‌ها بدهد. این البته یک روش برخورد با این مسئله است. مسئله‌ی اهمیت دادن به چیزها یعنی. یکی اما نه؛ می‌تواند یک جوری به چیزها اهمیت بدهد که هروقت خواست، بتواند آن اهمیت را پس بگیرد و به چیزهای مهم‌تر بدهد. یکی هم اصلاً به هیچ چیز اهمیت نمی‌دهد. خب او هم اشتباه می‌کند. همه اشتباه می‌کنیم. ولی خب اگر آن مقدار اهمیت متغیر باشد چی؟ آن‌وقت یعنی آدم می‌تواند به هرچیزی هرچقدر که دلش خواست اهمیت بدهد؟ ما می‌گوییم خیر. چون درست است که اهمیت هست و می‌توان داد، ولی خود همین فرآیند اهمیت دادن انرژی می‌خواهد. انرژی هم یا هست، یا از تبدیل ماده به دست می‌آید. خب، اگر آدم همینطور هی بخواهد اهمیت بدهد و هی بخواهد انرژی مصرف کند، و هروقت انرژی‌اش تمام شد، بخواهد ماده مصرف کند تا انرژی تولید کند تا اهمیت بدهد، خب تمام می‌شود که! یعنی خب مسیر معکوس خیلی سخت است. ماده و انرژی که دیگر ثابت هستند که. این یک اصل است در فیزیک. در علم. ممکن است علم اشتباه کرده باشد، ولی تا حالا کسی نتوانسته این اشتباه را اثبات کند. بنابراین ما می‌پذیریم که ماده و انرژی روی هم ثابت هستند و قابل تبدیل به همدیگر. ولی تبدیل انرژی به ماده خیلی سخت‌تر است. یعنی می‌خواهم بگویم می‌بینید؟ فرقی نمی‌کند اهمیت کلی یک آدم ثابت باشد یا متغیر. به هر حال، آدم نمی‌تواند به طور نامحدود به چیزها اهمیت بدهد. و این یعنی اینکه باید بین چیزها تشخیص بدهد که کدام چیز مهم است و کدام مهم‌تر. و اصل ماجرا اینجاست. مثلاً همین که ما می‌گوییم ما از اولش اینجوری نبودیم، خب مهم نیست. در مقایسه با این چیزی که هستیم. و این چیزی که هستیم، باز مهم نیست، در مقایسه با آن چیزی که باید باشیم. یا نگوییم باید، آن چیزی که دوست داریم باشیم. ولی ثابت تمام این جمله‌ها، بودن است. یک چیز، پیش از آنکه مهم باشد، باید باشد. وقتی چیزی نیست، خب اهمیتی هم داده نمی‌شود. یکی بیاید بگوید خب چه خوب که! نه خانی آمده، نه خانی رفته؛ ولی او اشتباه می‌کند. می‌دانید چرا؟ به دلیل جریان اهمیت. همان اهمیت کلی که هست و باید داده بشود. اگر داده نشود، حالا یا به علت اینکه آدم نمی‌خواهد اهمیت بدهد، یا چیزی نیست که به آن اهمیت بدهد، آن اهمیت انباشته می‌شود در وجود آدم. مثل آن کسی که قر در کمرش فراوان می‌شود و نمی‌داند کجا بریزد. یکهو یک‌جایی که نباید، می‌زند بیرون و شروع می‌کند به قر دادن. شروع می‌کند به اهمیت دادن. به چی؟ به چیزهایی که مهم نیستند. چرا؟ چون باید اهمیت بدهد. چون آدم به اهمیت زنده ست. به اهمیت دادن و اهمیت گرفتن زنده ست. به تولید اهمیت زنده ست. همین، می‌شود این که آدم به خودش می‌آید می‌بیند مثلاً در یک دوره‌ای از زندگی‌اش چه چیزهایی برایش مهم بوده‌اند و به چه چیزهایی اهمیت داده که نباید می‌داده. یا همین حالایش را می‌بیند، که چیزی نیست تا بهش اهمیت بدهد. و باز می‌ترسد از آن روزی که این اهمیت انباشته بشود و داده بشود به یک چیزی که مهم نیست و یک روزی بنشیند ببیند که به چه چیز بی‌اهمیتی اهمیت داده است. خب چیزهای مهم، خودشان اهمیت دارند، و اهمیت اهمیت می‌آورد. مثل حرف که حرف می‌آورد و پول که پول می‌آورد. خب البته پول همه چیز می‌آورد که خب حالا این مورد نظر نیست. ولی در مجموع، خود این که یک چیز مهمی باشد که آدم بتواند با فراغ بال به او اهمیت بدهد یا حتی از او اهمیت بگیرد، مهم است. هم برای اینکه چرخه‌ی اهمیت برقرار باشد و هم برای این که نه تنها برقرار باشد، بلکه در جهت مثبت برقرار باشد. نمی‌دانم. شاید هم مهم نباشد. الآن که برای من مهم به نظر می‌رسد. 

۱۳۹۱ شهریور ۱۴, سه‌شنبه

گاهی آدم 288

گاهی آدم سطح انتظاراتش آنقدر بالاست که حتی تصور اینکه دستش به آن‌ها برسد بسیار دشوار می‌نماید. بعد با خودش می‌گوید: «آخر مگر این‌ها انتظارات من نیستند؟ مگر سطح این‌ها را من تنظیم نکرده‌ام؟ پس چرا این همه رفته‌ بالا؟ کی این همه رفته بالا؟ نکند من آمده باشم پایین؟ نکند کوتاه شده باشم؟...» و به دوردست‌ها خیره می‌شود؛

۱۳۹۱ شهریور ۱۲, یکشنبه

گاهی آدم 287

گاهی آدم به دردهایی دچار می‌شود که به محض سخن گفتن از آن‌ها، احتمال درمانشان به صفر می‌رسد. طبیبی باید صاحب نظر؛

۱۳۹۱ شهریور ۶, دوشنبه

گاهی آدم 286

گاهی آدم آنقدر سر و گوشش را آب می‌دهد که شروع می‌کنند به رشد غیر معمول؛ آنقدر بزرگ می‌شوند که باقی وجود آدم پاک از چشم می‌افتد؛

۱۳۹۱ مرداد ۳۱, سه‌شنبه

۱۳۹۱ مرداد ۲۷, جمعه

داستان آدم و چیزش: چهارده



بله، دیدیم که آدم یک چیزیش نبود و پیدا شد و هی غیب می‌شد و ناگهان آمد و ماند و رفت در هالهء ابهام و درآمد و حالش بد شد و خوب شد و حرف حساب زدند و شروع به مذاکره کردند و مذاکره بی نتیجه پیش میرفت؛ و حالا ادامهء داستان:

یکی بود، یکی نبود، زیر گنبذ کبود، آدم نگاهی به ساعت انداخت. شب شده بود. پرده‌های ضخیم و نور مصنوعی اتاق، مانع شده بود که متوجه تاریک شدن هوا بشود. گوشهء میز مذاکره کز کرده بود در خودش و چیزش را نگاه می‌کرد و سعی می‌کرد علت این همه تلاشش برای فرار را بفهمد؛ تمام ماجرا از ابتدا، عین فیلم از جلوی چشمانش رد می‌شد؛ نفس عمیقی کشید. نگا‌هی به جای خالی چیزش انداخت، نگاهی به چیزش که داشت کار خودش را می‌کرد. دستی کشید روی جای خالی چیزش که انگار قرار نبود هیچوقت مثل آدم پر شود. لب پایینش را بین دو دندان گرفته بود و می‌گزید و فکر می‌کرد. فکر می‌کرد و نگاه می‌کرد به چیزش که هی از اینطرف به آنطرف می‌رفت و می‌خواست برود. می‌خواست مذاکره را بدون نتیجه ترک کند. مذاکره‌ای که داشت در بالاترین سطح ممکنه برگزار می‌شد. سکوت داشت خفه ش می‌کرد. آرام گفت: «حالا خب، همه این چیزا به کنار؛ اگه کمکت کنم بری پایین، میری... نه؟» چیزش همچنان در حال وارسی راه‌های رفتن، گفت: «باید برم؛ مجبورم؛» آدم می‌خواست بپرسد این اجبار از کجاست، ولی نپرسید. تسلیم شده بود. عقلش به هیچی قد نمی‌داد. گفت: «بریم پایین یه چایی بخوریم، بعد برو» چیزش از وارسی دست کشید. سرش را چرخاند سمت آدم و کمی فکر کرد و متفکرانه آدم را نگاه کرد و سرش را به علامت تأیید تکان داد. با چانه‌اش یک کمان افقی در فضا رسم کرد. آدم بی آنکه حرفی بزند، رفت سمت لبهء میز، با دست به چیزش اشاره کرد که:‌«بیا». دست چیزش را گرفت و کمکش کرد برود پایین. مذاکره عملاً بدون نتیجه تمام شده بود. خودش هم پرید پایین. چاردست و پا فرود آمد. بلند شد، خودش را تکاند، و رفت که چایی درست کند. در تمام مدتی که داشت کتری را پر می‌کرد، که داشت زیر کتری را روشن می‌کرد، که منتظر ایستاده بود تا آب جوش بیاید، که چایی را می‌ریخت در قوری، که آب جوش را می‌ریخت در قوری، که قوری را می‌گذاشت روی کتری تا چایی دم بکشد، به هیچی فکر نمی‌کرد. مثل یک ربات، این وظایف را انجام می‌داد. نه که نمی‌خواست، نمی‌توانست به چیزی فکر کند. قفل شده بود. داشت چایی می‌ریخت، چشمش رفت سمت جای خالی چیزش؛ آهی کشید. چایی‌ها را برداشت و برگشت پیش چیزش؛ حتی احتمال می‌داد چیزش تا حالا غیب شده باشد. اما چیزش آنجا بود. نشسته بود و لبخند می‌زد و چیزی نمی‌گفت. چایی‌هاشان را در سکوت نوشیدند. چیزش لیوان خالی را که داشت می‌گذاشت توی سینی، گفت: «نمی‌دونم چرا، ولی چاییش خیلی خوشمزه بود.» آدم چیزی نگفت. چشمش به جای خالی چیزش بود و به هیچی فکر نمی‌کرد. تمرکز نداشت. با انگشتانش روی پایش ضرب گرفته بود. بی‌صدا؛ چیزش گفت: «خب دیگه. من باس برم. کاری نداری؟» آدم با بغض خندید. چه کاری می‌توانست داشته باشد؟ گفت: «نه. ممنون. مراقب خودت باش. مراقب ما که نبودی...» و ایستاد کنار چیزش. زل زده بود به چشمان چیزش. چیزی نمی‌گفت. پیش خودش فکر می‌کرد چیزی نمانده برای گفتن. کاری نمی‌شود کرد. گفت: «بازم به ما سر بزن؛» چیزش گفت: «حتماً!» و گفت: «یوهاهاهاهی هی ها...» و غیب شد؛ و رفت. آدم سرش را تا جایی که می‌شد بالا برد، نگاهی به سقف کرد، و به سرعت سرش را به پایین انداخت و به نشانه‌ی افسوس به چپ و راست تکان داد. چشمش افتاد به جای خالی چیزش؛ لبخند غم انگیزی زد و گرفت خوابید. نیمه‌های شب چشمانش خود به خود باز شدند. توی فضای بالای سرش، انگار یکی با دود یک چیزی نوشته بود. نوشته بود «خدانگهدار»؛ آدم چشمانش را بست؛ دست کشید روی جای خالی چیزش، و متوجه چیز عجیبی شد. جای چیزش مثل قبل خالی نبود. انگار که به طرز ناشیانه‌ای پر شده بود. لبخند زد. فکر کرد دارد خواب می‌بیند. فکر کرد که چیزش برگشته و آمده رفته سر جاش؛ چشمانش را باز کرد و به جای خالی چیزش نگاه کرد و از وحشت ماتش برد. آن‌جا دیگر خالی نبود. دیواره‌هایش از اطراف حرکت کرده بودند و پرش کرده بودند. از تمام آنچه بود، رد چسبیدن دیواره‌ها به هم مانده بود و یک سوراخ، دقیقاً به اندازه‌ی یک سوزن متوسط خیاطی؛ هیچ توجیهی برای آن نوشته‌ای که دیده بود و برای این چیزی که داشت می‌دید نداشت. و در این زمان، متوجه شده بود که دیگر خواب نیست. نفس عمیقی کشید. چند ثانیه حبسش کرد، و با فشار بیرون داد. یک آه پرفشار؛ بغض داشت، اما نمی‌خواست گریه کند. شاید هم نمی‌توانست؛ به خودش گفت: «هه... این همه گفتم بنشینم و صبر پیش گیرم، دنبالهء کار خویش گیرم، تا برسم به اینجا؟ این بود دنبالهء کارم؟ اینه اجر صبر؟ حالا چی کنم؟ چی میشه کرد؟ جز اینکه بنشینم و خو کنم به هجران، ور جان برود فدای جانان؟» و نشست و خو کرد به هجران؛ بالا رفتیم، ماست بود، قصهء ما راست بود. پایین آمدیم، باز هم ماست بود. نشستیم.
این داستان ادامه دارد؟

پ. ن.: اگر دوست دارید این داستان را بشنوید، اینجا قسمت یک تا یازدهش است، اینجا قسمت دوازده، اینجا قسمت سیزده؛ اینجا هم قسمت چهارده؛
پ.ن.2: موسیقی پس زمینهء قسمت چهارده از Gerald Garcia است؛


۱۳۹۱ مرداد ۱۷, سه‌شنبه

داستان آدم و چیزش: سیزده



بله، دیدیم که آدم یک چیزیش نبود و گشت و پیدایش کرد و چیزش هی غیب می‌شد و ظاهر می‌شد و یکهو آمد و ماند و رفت در هاله‌ی ابهام و ناخوش شد و درآمد و به هر ترتیبی بود رفت با آدم روی میز مذاکره و مذاکره بالا گرفت. و حالا ادامه‌ی داستان:
یکی بود، یکی نبود، زیر گنبذ کبود، آدم، تمام تلاشش این بود که طوری برخورد کند که انگار حساب همه جا را کرده است. اما هرچی بیشتر تلاش میکرد، وضع غیرعادی تر میشد. حرکاتش آنقدر که میخواست از هول هولکی بودنشان کم کند، حرکت آهسته شده بودند. حتی میشد گفت بعد از مدتی، به کلی حرکت را کنار گذاشته بود. ساکن شده بود؛ قفل شده بود. چیزش هم پاک خودش را زده بود به آن راه که یعنی همه چیز عادی است. آدم انگار که چیزی به فکرش رسیده باشد، شروع کرد به صاف و صوف کردن اصل مطلب که در این مدت هی می‌خواست برگردد به همان حالت هزار تا خورده؛ همانطور که مشغول بود، آرام سرش را بالا آورد و نگاه کوتاهی به چیز بی‌خیالش انداخت. باز مشغول کارش شد و گفت: «سطح مذاکره پایین نیست؟» چیزش نگاهی به باقیماندهء سیگارش انداخت و گفت: «نه... خوبه که... پایینه؟» آدم بی‌درنگ گفت: «نمیدونم... حس میکنم پایینه... میگم یه سطح ببریمش بالا. پایه ای؟» چیزش متفکرانه نگاهش کرد و گفت:‌ «برا من فرقی نمیکنه. ببریم.» آدم لبخند زد. در حقیقت، توی دلش داشت می‌خندید. توی دلش داشت از ته دل می‌خندید. چیزش داشت سیگارش را خاموش میکرد، که آدم گفت: «خب من که تنهایی نمیتونم... اگه من تنها از میز برم پایین مذاکره تمومه... توئم باس کمکم کنی...» چیزش یک‌وری نگاهش کرد و با خنده گفت: «باز چی تو اون کله ته؟ ... مشکوک میزنیا!» آدم خندید و گفت: «نه بابا! خب این قوانین واسه تو اعتبار ندارن. واسه من که دارن... پاشو بیا کمک» چیزش با یک ابرو بالا گفت: «آدم؟!» آدم گفت: «جان آدم؟ بیا کمک کن دیگه» چیزش آهی کشید و گفت: «امان از دست تو...» و بلند شد دست آدم را گرفت، هر دو با هم از میز مذاکره پریدند پایین. هرکدام رفتند یک طرف میز و با چرخاندن دسته‌های تنظیم، سطح مذاکره را بردند بالا. یک سطح که رفت بالا، چیزش از پشت پایه آدم را نگاه کرد و گفت: «خوبه؟» آدم در حالی که دسته را نگه داشته بود تا برعکس نچرخد، گفت:‌«خوبه... اما میگم تا اینجا اومدیم، یه دفه دو سه سطح بریم بالا دیگه هی نخوایم بیایم پایین.» چیزش گفت: «باشه... پس هر وخ بس بود بگو» و شروع کرد به چرخاندن. آدم هم میچرخاند تا وقتی سطح مذاکره به بالاترین حد ممکن رسید. گفت: «خب خب! بسه... یه جوری باشه که بتونیمم دوباره بریم بالا به هر شکل...» دسته ها را قفل کردند و آمدند کنار میز که باز بروند بالا، اما سطح خیلی رفته بود بالا. چیزش گفت: «دیوانه! دیوید کاپرفیلدیم مگه ما؟! بذا بیاریمش پایین...» آدم طوری که انگار این مسئله یک چیز عادی است، برگشت دور اتاق را ورانداز کرد و گفت: «نه... خوبه... چارپایه میذاریم میریم بالا... حالا باز بریم تنظیم کنیم، مکافات داره... خوبه همین» و منتظر نماند. رفت زود یک چارپایه آورد و گذاشت کنار میز و به چیزش اشاره کرد که اول شوما؛ چیزش یک نگاه پرسشگری به او انداخت و گفت: «می‌رم، ولی تو خیلی مشکوک میزنی...» آدم باز خندید و گفت:‌ «بابا تو چه بدبینی! برو بریم که دیره...» چیزش سرش را تکانی داد که یعنی مطمئن است یک چیزی هست ولی برایش مهم نیست، و رفت بالا. بعدش هم آدم. هر دو که خوب روی سطح جدید مستقر شدند، آدم دست برد که سیگارش را بردارد، سیگار را که داشت از پاکت درمی‌آورد رو کرد به چیزش  و گفت:‌ «خسته شدیما... خب... دیگه تعریف کن...» چیزش یک جور شیطنت آمیزی نگاهش کرد و گفت: «خودت تعریف کن اگه راس میگی!» و آدم راست می‌گفت. شروع کرد به تعریف کردن. اول خودش را تعریف کرد، بعد چیزش را تعریف کرد، بعد داستان را تعریف کرد، بعد سطح مذاکره‌ی جدید را تعریف کرد. تمام این تعریف‌ها را در حالی میکرد که یک لبخند مرموزی روی لبانش بود. سطح مذاکره را که تعریف کرد، چیزش خودش را جمع و جور کرد، یواش خودش را کشید کنار، از لبهء میز نگاهی به پایین کرد، سرش را آورد بالا، سقف را دید، همانطور در چرخش بود که نگاهش با لبخند آدم تلاقی کرد. قفل شد نگاهش روی لبخند آدم. آدم تازه آن موقع بود که سیگارش را روشن کرد و سعی می‌کرد نگاهش به چیزش نباشد. چیزش با لحنی مطمئن گفت: «خب. حالا فرض که مذاکره در بالاترین سطح ممکنه ست؛ فرض که من دیگه نتونم مذاکره رو بدون توافق ترک کنم؛ خب؟ تو چی میخوای؟ چرا حرف نمی‌زنی؟ بگو...» آدم گفت: «من خودمم نمیدونم چی می‌خوام... فقط نمی‌خواستم ماجرای ما تو همون سطح تموم بشه. من فقط میخوام زمان بخرم. یه سطح دیگه بریم پایین، تو پر زدی رفتی؛ هر چی که باشه نتیجه؛ من چی می‌خوام؟ من نمی‌خوام تو پر بزنی بری؛ تازه تو رو پیدات کردم. من چی می‌خوام؟ می‌خوام بفهمم چی می‌خوام. حتی اگه لازم باشه تا ابد این بالا بنشینم و صبر پیش گیرم، دنبالهء کار خویش گیرم. من چی می‌خوام؟ تو نمی‌دونی من چی می‌خوام؟ خب، فرض که نمی‌دونی؛ منم نمی‌دونم. تو چی می‌خوای؟» چیزش یکه خورده بود. زانوانش را بغل کرد و گفت:‌ «منم که هیچی نمی‌خوام که... پس ما رو این میز چیکار می‌کنیم دقیقاً؟» آدم نگاه معناداری به چیزش انداخت؛ سکوت بینشان حکمفرما شد. چیزش گفت:‌ «نه، قشنگ بود؛ اما تو راستی میخوای تا ابد این بالا بمونی؟ خب من نمیخوام. بخوامم نمیتونم. بیا زود تمومش کنیم من برم» آدم فقط نگاه می‌کرد. همچنان سعی میکرد معنادار باشد. چیزش گفت: «می‌بینی که. ما تا هزار سالم اینجا باشیم به هیچ نتیجه‌ای نمی‌رسیم. از اولش باس می‌گفتم... خواستم خودتم به چشم خودت ببینی که باورت بشه» آدم فقط نگاه می‌کرد. چیزش گفت: «د آخه یه چیزی بگو توئم...» بعد شروع کرد به بررسی راه‌های خروج از مذاکره؛ آدم او را می‌دید و می‌پایید؛ چیزش داشت تلاش می‌کرد خودش را به چارپایه برساند و برود پایین. آدم اما چیزی نمی‌گفت؛ آدم فقط دلش می‌خواست تا ابد همانجا "بنشیند و صبر پیش گیرد، دنبالهء کار خویش گیرد؛" قصه‌ی ما به سر نرسیده، کلاغه به خانه‌اش رسید. هروقت از خانه زد بیرون، این قصه ادامه خواهد داشت.

پ. ن.: اگر دوست دارید این داستان را بشنوید، اینجا قسمت یک تا یازدهش است، و اینجا قسمت دوازدهش؛ اینجا هم قسمت سیزده؛
پ.ن.2: موسیقی پس زمینهء قسمت سیزده از Leszek Możdżer است؛
؛

۱۳۹۱ مرداد ۱۳, جمعه

داستان آدم و چیزش: دوازده


بله، دیدیم که آدم یک چیزیش نبود و گشت و پیدایش کرد و چیزش هی غیب میشد و ظاهر میشد و یکهو آمد و ماند و رفت در هالهء ابهام و حالش بد شد و آدم درش آورد و بهش رسید و بحث حرف حساب شد و خواستند مذاکره کنند و رفتند روی میز مذاکره و شروع به مذاکره کردند. و حالا ادامهء داستان:
یکی بود، یکی نبود، زیر گنبذ کبود، آدم ته دلش تردید احساس می‌کرد؛ تردید نسبت به اینکه چی باعث شده او به چیزش پیشنهاد مذاکره بدهد؟ اگر چیزش واقعاً چیز او باشد که اصلاً نباید این داستان‌ها پیش بیاید. همان روز اول که پیدایش کرده بود و گفته بود بیا پیش عمو، او باید می‌آمد پیش عمو؛ اما باز هرطور حساب می‌کرد، اگر قرار بود آن چیزیش که نیست، چیزی باشد، بی‌گمان آن چیز همین چیز باید می‌بود. برگشت همین‌ها را به چیزش گفت. و گفت: «می‌دونی، تهش اینکه حالا من گفتم مذاکره، قبول، اما این موضوع واقعاً چیزی نیست که بشه درباره ش مذاکره کرد. قبول داری؟» چیزش ظفرمندانه لبخند زد و گفت: «جا زدی؟» آدم بدون تغییر در چهره‌اش گفت: «پس قبول داری؛» چیزش انگار که انتظار شنیدن هچین جوابی را نداشته باشد، گردنش را یک کمی به چپ خم کرد و نگه داشت و ابرویی بالا انداخت و گفت:‌ »خب؟» آدم همانطور بدون تغییر گفت:‌ «خب به جمالت؛ دزد حاضر، بز حاضر؛ تست می‌کنیم.» چیزش کف دستانش را به نشانهء امتناع به سمت آدم گرفت و لبخند زنان با چشم بسته گفت: «حتی فکرشم نکن؛» آدم نمی‌دانست چرا، اما فکر می‌کرد هرچند این شروع این مذاکره از ابتدا اشتباه بود، اما انگار همه چیز دارد به نفع او پیش می‌رود. همین که متوجه نگرانی چیزش از تست شده بود را یک پیروزی می‌دانست. این نگرانی، در نظر آدم ترس جلوه می‌کرد. پیش خودش می‌گفت:‌ «زدم تو خال؛» این را با کنار هم گذاشتن تمام حرف‌ها و حرکات چیزش از ابتدای ماجرا تا آن لحظه استنباط کرده بود. فکر می‌کرد نقطه ضعف را پیدا کرده. بنابراین، شروع کرد به تلاش برای جلب موافقت چیزش برای انجام تست. گردنش را یک کمی به راست خم کرد، همراه با لبخندی که سعی میکرد غرورمندانه و در عین حال مرموز به نظر برسد، کف دست‌هایش را به نشانهء ارائه به سمت چیزش گرفت و گفت: «اگه بخوایم از این میز مذاکره، با یه نتیجه بریم پایین، این تنها گزینه ست...» و گردنش را کمی بیشتر به راست خم کرد. چیزش با چهره‌ای متفکر، و صدایی آرام گفت: «و اگه نخوایم با نتیجه بریم پایین چی؟» آدم هول شد. با کمی لکنت گفت: «خب.. خب این خلاف قوانین مذاکره ست؛ اینو که یادت نرفته؟ ما هنوز رو میزیم. گزینه‌هام هنوز رو می‌زن؛ منم رو میزم. و هیچ قصد ندارم بدون نتیجه میزو ترک کنم. تا هروقت که طول بکشه...» ناگهان چیزش شروع کرد به خندیدن. با صدایی بلند می‌خندید. باز همه جا سیاه شد؛ به آن زردی و سرخی و صفحه‌ی شطرنجی، برق دندان‌های چیزش هم اضافه شده بود. و انگار با صدای خندین او، تمام حجم اتاق و اجسام توی آن موج برمی‌داشتند. آدم در اتاق سیاه، تند تند سرش را به چپ و راست می‌چرخاند و مانده بود چه کند. دنیا دور سرش داشت می‌چرخید. یکهو دست‌هایش را جلوی صورتش  و بالای سرش و بعد به سمت چیزش به صورت نامنظم، انگار برای در هم ریختن چیزی، شاید فضا، تکان داد و مضطرب پرسید: «صب کن بینم... بس کن ... به چی می‌خندی؟ بگو مام بخندیم...» چیزش در حالی که سعی داشت خنده‌اش را کنترل کند، کمی سر جایش جابه جا شد و با صدایی شاد، گفت:‌ «ای آدم، ساده آدم... تو مث اینکه اصن حواست نیس اینجا چه خبره، یادت رفته من هروخ بخوام میتونم غیب بشم؟ خب، شاید یادت نرفته باشه، اما احتمالاً اینم نمی‌دونی که واسه ما چیزا، قوانین مذاکره هیچ اعتباری ندارن. منو از چی می‌ترسونی؟ من از هیچی نمی‌ترسم. روشن شدی؟» آدم بی معطلی گفت: «اما آخه... نه خب.. روشن نشدم» چیزش یک طوری مهربانانه گفت:‌ «بیا روشنت کنم» و منتظر نماند. کمی به سمت آدم حرکت کرد، روشنش کرد و برگشت نشست سر جایش، سیگاری درآورد؛ با نگاهش دنبال فندک می‌گشت، آدم متوجه شد و بی اختیار فندک را برایش گرفت. آدم حسابی جا خورده بود. پیش خودش فکر می‌کرد چطور احتمال همچین چیزی را نداده است. در یک لحظه تمام نقشه‌هایش و تمام حساب کتاب‌هایش به هم ریخته بود. به خودش می‌گفت:‌ «اصن فرض اینکه این چیز ما که نیست، همینه، فرض اینکه مذاکره نتیجه ش شد همین که ما می‌خوایم. فرض که خودشم قبول کرد چیز ماست، این که براش این چیزا اصن مطرح نیس که... این چیه خدا؟... چرا اینجوری آخه... داغون شدیم که پس... کارمون ساخته س که پس... این دفه واقعاً مجبورم که بنشینم و صبر پیش گیرم، دنبالهء کار خویش گیرم...» بالا رفتیم مث عقاب، اومدیم پایین سراغ آب؛
این داستان ادامه دارد...

پ. ن.: اگر دوست دارید این داستان را بشنوید، اینجا قسمت یک تا یازدهش است، و اینجا قسمت دوازدهش؛
پ.ن.2: موسیقی پس زمینهء قسمت دوازده از شوپن است؛

۱۳۹۱ مرداد ۴, چهارشنبه

یک حرکت بدون توپ


حدود یک سالی پیش از این، یک روز ما آمدیم یک استاتوسی بگذاریم در فیسبوک، بعد نفهمیدیم چرا و چطور، تبدیل شد به قسمت اول داستان آدم و چیزش. حالا به هر دلیلی. داستانی که شاید هیچ جذابیتی برای هیچکس نداشته باشد، اما برای خود من به شخصه، مهم است. دلیلش را هم قبلاً گفته ام. البته در توجیه انتشار نامنظم گفتم که داستان مبنایی در واقعیت دارد. که خب، دلیل اهمیتش برای من هم همین است. حالا امروز به سرم زد،‌ این یازده قسمت موجود را یک دور از روش خواندم. اینجا هم گذاشتم. اگر فکر می‌کنید قادر به تحمل بیش از نیم ساعت صدای بنده هستید، در یک ساعتی که اینترنت رایگان دارید [که بعداً اگر دوست نداشتید مدیونتان نشوم]، و به خصوص اگر دوست دارید بشنوید، دانلود کنید. به ما هم هرچی خواستید بگویید. پیشاپیش کیفیت پایین فایل و صدای گوشخراش و تپق‌های بنده را، به بزرگی خودتان ببخشید.
موزیکی هم که در پس زمینه می‌شنوید، آلبوم دسامبر از جورج وینستون است.

۱۳۹۱ مرداد ۳, سه‌شنبه

داستان آدم و چیزش: یازدَه


بله، آدم یک چیزیش که نمی‌دانست چیست نبود و گشت و پیدایش کرد و چیزش هی غیب می‌شد و ظاهر می‌شد تا یک بار که ظاهر شد و رفت در هاله‌ی ابهام و ناخوش احوال شد و آدم درش آورد و تر و خشکش کرد و بحث حرف حساب شد و آدم پیشنهاد مذاکره داد و رفتند روی میز مذاکره؛ و حالا ادامه‌ی داستان:
یکی بود، یکی نبود، زیر گنبذ کبود، آدم غرق شده بود در فکر اینکه جرقه کی خواهد خورد و حواسش اصلاً پیش غذا نبود. به محض اینکه لقمه وارد دهانش می‌شد تمام هوش و حواسش می‌رفت پی اینکه چیزش را تحت نظر بگیرد. لقمه‌هایش را طوری می‌جوید که به راحتی می‌شد تعداد حرکت‌های فک و دهانش را شمرد. بیست بار در دقیقه؛ چیزش اما تا حد ممکن خودش را مشغول غذا نشان می‌داد. در ذهن آدم، آن دو در عالمی دیگر بودند. هردو روی مبل‌هایی چرمی، یکی قرمز قرمز و دیگری زرد زرد نشسته بودند و بین‌شان یک میز بیضوی بزرگ بود که طرح شطرنجی دانه درشت سیاه و سفید داشت. آدم روی مبل قرمز نشسته بود. تا جایی که می‌شد در آن فرو رفته بود و دست‌هایش، یکی بر دسته‌ی مبل خوابیده بود و دیگری از آرنج بر دسته‌ی دیگر تکیه داده بود و انگشتان وسط و اشاره‌اش روی گونه تا زیر چشم و شستش زیر چانه، و آن دو دیگر خم شده بودند و بند دوم انگشت چهارم دقیقاً زیر سوراخ‌های بینی، نشسته بود. پاها با اینکه در سیاهی مطلق بودند، اما حس می‌کرد صاف و موازی هم، از زانو قائم خم شده بودند و بر زمین عمود شده بودند و یکی‌شان، کمی می‌لرزید. پایین‌تر از سطح میز، همه چیز در سیاهی بود. اصلاً خارج از محدوده‌ی سطح میز، همه چیز در سیاهی پوشیده شده بود به جز نیم‌تنه‌ی بالایی آدم و چیزش و مبل‌های چرمی. آدم زل زده بود به چیزش. چیزش هر دو دست را خوابانده بود روی دسته‌ی مبل و پا روی پا انداخته بود. آدم نمی‌دید، اما از زاویه‌ی نیم‌تنه‌ی چیزش با خط قائم اینطور برداشت می‌کرد. او هم زل زده بود به آدم. آدم موقعیت دست‌هایش را با هم عوض کرد، کمی خم شد به جلو و گفت: «حالا؟» چیزش همانطور ثابت، گفت: «حالا چی؟» آدم تکرار کرد: «حالا چی... حالااااا چی... ینی هیچی؟» چیزش متعجب شده بود. قاشقش بین زمین و هوا مانده بود و همراه با تکان مختصر سر و با دهانی نیمه پر، پرسید: «چی هیچی؟ چی میگی؟» ناگهان همه جا روشن شد. آدم برگشت به میز مذاکره. هول هولکی برای خودش یک لیوان آب ریخت و بدون آنکه نگاه از لیوان توی دستش بردارد گفت: «هیچی هیچی...» و آرامتر گفت: «هیچی...» چیزش گفت: «چسبیدآآ سه سال بود غذا نخورده بودم.» آدم خندید و مشغول جمع و جور کردن بساط سفره شد. همه را چید توی سینی و سینی را هل داد به گوشه‌ی میز، پشت سرش و گفت: «خب؟ بریم سر اصل مطلب؟» چیزش گفت: «بریم.» آدم اصل مطلب را که هزارتا خورده بود از توی جیبش درآورد و یکی یکی و با حوصله و دقت، شروع کرد به باز کردن تاهای آن. پهنش کرد روی میز، هر دو کمی جابجا شدند تا اصل مطلب قشنگ سطح میز را بپوشاند و باز نشستند. چیزش گفت:‌«خب، حالا یه سیگاریم بکشیم و شورو کنیم دیگه» آدم بی حرف، سیگار را با فندک و زیرسیگاری رد کرد گذاشت جایی وسط خودش و چیزش. هر دو همزمان با گیراندن سیگارهاشان وارد مذاکره شدند. باز همه جا برای آدم سیاه شد. باز شطرنج و آن زردی و آن سرخی؛ چیزش گفت: «هنوز امیدواری من اون چیزی باشم که می‌گی نمیدونی چیه؟» آدم گفت: «من گفتم نمی‌دونم چیه؟ من نمی‌دونم چیه؛ هیچوقت لازم نبود اینو بگم. وقتی آدم یه چیزیو نمی‌دونه، چیزی ازش نمی‌گه» چیزش گفت:‌«اول لقمه و استخون؟ زرنگی؟» آدم گفت: «بودم که این نبود بساطم» چیزش گفت: «خب حالا فرض که تو راس می‌گی، نتیجه‌ی این مذاکره چی باشه خوبه؟» آدم گفت: «هرچی باشه خوبه. تو باشی که چه بهتر» چیزش گفت: «تو چی؟ تو ینی خودتو جزو نتایج نمی‌دونی؟» آدم گفت: «اگه سلسله مراتبی به قضیه نگا کنیم، نتیجه بودن من، یه مرحله قبل از نتیجه بودن تو نشسته؛ تهش میشه تو» چیزش گفت: «ینی حساب تا اونجاشم کردی؟» آدم لبخند زد؛ تبدیلش کرد به خنده‌ای کوتاه و آرام و همراه با خاراندن بینی گفت: «من حساب همه جاشو کردم» آدم دروغ گفت. چیزش این را نفهمید. خندید و همزمان با خاموش کردن سیگارش، همان رو به فیلتری که داشت له می‌کرد، گفت: «عجب!» آدم فهمیده بود که این مذاکره به این زودی‌ها به هیچ نتیجه‌ای نخواهد رسید. اما نمی‌خواست چیزش متوجه این موضوع بشود. او سعی می‌کرد همه چیز را تمام شده جلوه بدهد، به این امید که چیزش هم با او همداستان شود. از طرفی چیزش می‌خواست هرچه زودتر بی نتیجه بودن این مذاکره را به آدم اثبات کند. چون نگران بود با دراز شدن مذاکره، به نتیجهء دلخواه آدم نزدیکتر بشود و این آن چیزی نبود که او می‌خواست. آدم نمی‌دانست چطور دستش به زیرسیگاری که آن طرف آن میز شطرنجی، وسط آن اتاق سیاه بود، رسیده، اما به خودش که آمد، دید دارد سیگارش را در آن خاموش می‌کند؛ در همان حین متوجه شد که تکه‌ای خاکستر داغ روی اصل مطلب افتاده و آن را سوراخ کرده. اما هیچ به روی خودش نیاورد. همانطور در مبل چرمی قرمز فرو رفت و با نگاه خیره به نگاه چیزش، به این فکر می‌کرد که آیا می‌تواند وسط چنین مذاکره‌ای «بنشیند و صبر پیش گیرد؟ دنباله‌ی کار خویش گیرد؟» بالا رفتیم قند نبود، از همسایه گرفتیم، پایین آمدیم چایی بود، گل گفتیم و شنفتیم.
این داستان ادامه دارد...

۱۳۹۱ مرداد ۲, دوشنبه

گاهی آدم 284

گاهی آدم پیش خودش حساب می‌کند با این همه دستی که [الکی الکی] روی دست گذاشته، چه نردبان‌ها که نمی‌شد ساخت؛

۱۳۹۱ تیر ۳۰, جمعه

گاهی آدم 283

گاهی آدم می‌بیند آنقدر برای جمع کردن برنامه‌هایی که ریخته دست دست کرده که همینطور روی هم روی هم تا زیر خرخره‌اش آمده‌اند و دارند خفه‌اش می‌کنند؛ آدم فکرش را که می‌کند، می‌بیند این که برود در یک جای دیگر و دوباره با مدیریت بهتر برنامه بریزد خیلی به صرفه‌تر است از این که برنامه‌های موجود را جمع کند؛ مگر اینکه بخواهد خیلی‌هاشان را بی‌خیال بشود و فقط چندتا از آن خوبها و مهم‌ها را سوا کند و جمع کند که آن‌ها هم معلوم نیست کجای این توده باشند حالا، آیا هستند؟ آیا سالمند؟... همینطور که دارد فکر می‌کند یک چایی برای خودش می‌ریزد و به خودش می‌گوید: «باید یک برنامه‌ای بریزیم ببینیم این برنامه‌ها را چطور جمع کنیم... آیا بکنیم؟‌ آیا نکنیم؟ آیا چی کنیم...» خودش قند خیس خورده در چایی را در دهان می‌گذارد، لیوان را به لب می‌رساند، جرعه‌ای می‌نوشد، و همینطور قورت نداده، سرش را به بالا و پایین تکان می‌دهد، که یعنی: «اوهوم» و قورتش را کامل می‌کند.

۱۳۹۱ خرداد ۹, سه‌شنبه

گاهی آدم 282

گاهی آدم آنقدر هیچ دردی بهش نمی‌خورد، که گمان می‌کند اصلاً قرار بر برخورد نیست؛ به جایی می‌رسد که حتی در برابر دردهایی که او را نشان کرده‌اند جاخالی می‌دهد. عمری طی می‌کند بی آنکه به دردی خورده باشد.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۷, چهارشنبه

امل بی عمل؛

هر جامه‌ای که دوختم از عمل
بر قامتت راست نشد؛
یا شد و نپوشیدی
لااقل عورت بپوشان
ای برهنه‌ترین آرزوی من.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۴, پنجشنبه

گاهی آدم 281

گاهی آدم نفسش آنقدر چاق [و متعاقباً سنگین] می‌شود، که آدم می‌گوید شاید همان در اعماق بماند و دیگر بالا نیاید؛ حتی ممکن است هنگام بالا آمدن، گیر کند به در و دیوار و جان آدم را هم بکند و با خودش بیاورد بالا. 

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲, شنبه

گاهی آدم 280

گاهی آدم چشمانش را می‌بندد تا از برخورد [ناگهانی] بعضی نکات جالب با آن و عواقب و عوارض احتمالی [و تحمیلی] آن برخورد، پیشگیری کند.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱, جمعه

گاهی آدم 279

گاهی آدم در مسیرش به نتایج جالبی می‌رسد، اما با خونسردی از کنارشان می‌گذرد؛ چون هیچکدام نتیجه‌ی مورد نظر او نیستند.

۱۳۹۱ فروردین ۲۲, سه‌شنبه

آدم همیشه 3

آدم همیشه باید حواسش به صندوقش باشد؛ حتی اگر انتظار خبری نباشد او را. اصلاً شاید قاصدک فقط آمده باشد خودش را ببیند، برود؛ بی که هیچ پیغامی.

گاهی آدم 278

گاهی آدم بد به دلش "راه می‌دهد"؛ اصلاً «بد آقا... داغون... لهه له».

۱۳۹۱ فروردین ۶, یکشنبه

گاهی آدم 276

گاهی آدم هرچه فکر میکند یادش نمی آید کی و کجا و چطور ازش گذشته؛ فقط این یادش هست که به خودش گفته: "حالا شاید از ما نگذشته باشد!" خودش یک نگاهی به ساعت بزرگ ایستگاه انداخته، بلیط مچاله شده را باز کرده، نگاه کرده، همانطور که با دو دست بلیط را نگه داشته، خلوتی ایستگاه را بلعیده، بغض کرده، بلیط را مچاله کرده و چپانده توی جیبش، لبانش را به هم فشرده، از بینی نفس عمیق کشیده، و گفته: "نه. از ما خیلی وقت است گذشته."
آدم یادش نمی آید هرگز از ایستگاه خارج شده باشد.

۱۳۹۰ اسفند ۲۱, یکشنبه

داستان آدم و چیزش: دَه

بله، آدم یک چیزیش نبود و گشت و پیدایش کرد و چیزش هی غیب و ظاهر می‌شد و یک بار آمد و ماند و رفت در هاله‌ی ابهام و آدم درش آورد و چیزش ناخوش احوال شد و آدم تیمارش کرد و باز نشستند به بحث و آدم خواست ببیند حرف حساب چیزش چیست. و حالا ادامه‌ی داستان:
یکی بود، یکی نبود، زیر گنبذ کبود، آدم با پارچ و لیوان در دست و اندیشه در سر برگشت پیش چیزش، برایش آب ریخت، یکی دو قالب یخ هم قاطی آب رفت تو لیوان، و داد به چیزش. چیزش آب را لاجرعه سرکشید، یخ‌ها را هم که نصفشان آب شده بود وارد دهان کرد و شروع کرد به جویدنشان. آدم متعجب و با لبخند پرسید: «تو از اون چیزایی هستی که یخو میجوئن؟ نکن بابا به دندونات رحم کن! به گوش ما!» چیزش از جویدن یخ که فارغ شد خندید و گفت: «از بچگی عادت دارم یخ می‌خورم. نترس چیزیم نمی‌شه.» آدم گفت: «عجب!» و ناگهان فکری از خاطرش گذشت. به یاد میز مذاکره‌ای افتاد که از ساکن قبلی خانه به جا مانده بود و گذاشته بودندش توی اتاق تهی که بزرگ بود و خالی بود و سرد بود و حکم انباری داشت. یک لیوان آب برای خودش ریخت و پارچ را که زمین می‌گذاشت، نگاهش را انداخت به چیزش که لم داده بود و داشت به آدم نگاه می‌کرد، پارچ را گذاشت و لیوان را برداشت و شروع به نوشیدن کرد و از توی قسمت بی‌آب مانده‌ی لیوان به چیزش نگاه می‌کرد و چیزش همچنان به او و آب پرید در گلویش و به سرفه افتاد. چیزش زد پشت آدم و آدم قاطی سرفه می‌خندید و چشم بسته سر تکان می‌داد و گفت: «نمیذاری یه لیوان آب خوش از گلومون پایین بره ها!» چیزش با خنده گفت:‌«حالا کجاشو دیدی؟» آدم سرفه‌اش قطع شده بود. ناگهان بی‌مقدمه گفت: «بیا مذاکره کنیم.» چیزش گفت: «اینجا؟ الآن؟ باشه، ولی کو میز مذاکره ت پس؟» آدم زود گفت: «تو اون اتاق پشتیه س. بیا کمک کن با هم بیاریم تمیزش کنیم.» چیزش، هرچند باورش نمی‌شد میز مذاکره‌ای در کار باشد، بلند شد و با هم رفتند و میز را با هزار زحمت از اتاق تهی که پنجره هم نداشت و برق هم نداشت و هیچی نداشت، درآوردند و آوردند همانجا که قبلش بودند گذاشتند و افتادند به جانش و تمیزش کردند و خسته شدند و آدم یک سری چایی آورد و به نوشیدن نشستند. تقریباً ظهر شده بود. آدم گفت: «نظرت چیه بگم غذا از بیرون بیارن ببریم رو همون میز مذاکره بخوریم؟» چیزش گفت: «خوبه.» غذا را که آوردند، آدم دست چیزش را گرفت و کمکش کرد برود روی میز مذاکره، خودش هم سفره و غذا و آب و لیوان و فلاسک چای و قند و سیگار و زیرسیگاری و فندک، همه را در یک سینی بزرگ جا داد و گذاشت روی میز و پرید بالا. شروع کردند به خوردن و تا مدتی حرف نمی‌زدند. آدم منتظر فرصتی بود تا باب مذاکره را باز کند، چیزش را می‌پایید یواشکی، چیزش هم گاهی به گاهی نگاهی شیطنت آمیز رو به بالا به آدم می‌انداخت. آدم لقمه‌هایش را به دقت می‌جوید تا بیشتر طول بکشد و بیشتر بتواند تمرکز کند و بهتر بتواند باب مذاکره را باز کند. گاهی نگاهش به سفره دوخته می‌شد و پیش خودش می‌گفت: «نباس عجله کنم، شاید دیگه هیچوقت فرصت مذاکره به این راحتی دست نده، باید حواسم جمع باشه. مذاکره س، شوخی نیس، بهتره تا وقتی غذا تموم می‌شه بنشینم و صبر پیش گیرم، دنباله‌ی کار خویش گیرم.» بالا رفتیم مثال ابروی یار، پایین آمدیم مثال مژگان یار.
این داستان ادامه دارد...

۱۳۹۰ اسفند ۱۴, یکشنبه

چیزهایی هم هست...

یک چیز‌هایی را آدم هیچ وقت، هیچ وقت، نباید بخرد.
یک چیز‌هایی را آدم، همیشه، همیشه، باید هدیه بگیرد.
نگرفت هم، لابد لازم نبوده.


پ. ن.: عنوان از سهراب سپهری‌ است.

۱۳۹۰ اسفند ۷, یکشنبه

گاهی آدم 274

گاهی آدم از خودش می‌پرسد: «به نظر تو در این فیلم‌های فوق العاده که موسیقی فوق العاده دارند، به عنوان مثال همکاری‌های سرجیو لئونه با انیو موریکونه، فیلم برای موسیقی ساخته شده یا موسیقی برای فیلم؟ یا پدرخوانده مثلاً؟ یا دیگر از این دست؟ ها؟ چی فکر می‌کنی؟» خودش یک لبخندی می‌زند، بدون آنکه به آدم نگاه کند می‌رود پای سماور، و در همان حالی که دارد برای خودش چایی می‌ریزد، رو به شیر سماور می‌گوید: «به قول مولوی:  دانه‌ی معنی بگیرد مرد عقل، ننگرد پیمانه را چون گشت نقل... برای تو هم بریزم؟»  آدم «اوهوم»ی می‌گوید و در خودش فرو می‌رود.

۱۳۹۰ اسفند ۲, سه‌شنبه

گاهی آدم 273

گاهی آدم به خودش می‌گوید: «مام یه روزی به یه کار این دنیا میایم دیگه؛ ها؟» خودش، همانطور که نشسته، سرش را بالا می‌آورد، زل می‌زند به آدم و می‌گوید: «آره که میایم، اگه نه که نبودیم. منتها سؤال اینجاس که به چه کارش؟» آدم دست خودش را می‌گیرد بلند می‌کند، می‌نشیند جای خودش، و خیره می‌شود به سه کنج اتاق.

۱۳۹۰ بهمن ۲۰, پنجشنبه

۱۳۹۰ بهمن ۱۹, چهارشنبه

گاهی آدم 272

گاهی آدم به خودش می‌گوید: «آخه واسه کّی؟ واسه چّی؟» خودش یک نگاهی به در و دیوار می‌اندازد، چشمانش را می‌بندد، هوا را با شدت از بینی تو می‌دهد و همزمان چشمانش را باز می‌کند، با دستش دور و بر دهان و چانه‌اش را می‌خاراند، باز چشمانش را می‌بندد، با دو دستش صورتش را می‌پوشاند، دست‌ها را برمی‌دارد، می‌نشیند، پا روی پا می‌اندازد و زل می‌زند به آدم؛ با دستی که با کفَش محدوده‌ی زیر بینی تا زیر چانه را پوشانده و با آرنجش کله و بالاتنه را را یکوری تکیه داده روی دسته‌ی صندلی.

۱۳۹۰ بهمن ۱۵, شنبه

گاهی آدم 271

گاهی آدم یادش می‌رود دلش را بعد از باز کردن و استفاده، ببندد و در یخچال نگه‌داری کند؛ بیرون می‌ماند و باز می‌ماند و می‌پوسد.

۱۳۹۰ بهمن ۱۰, دوشنبه

گاهی آدم 270

گاهی آدم می‌خواهد بکشد کنار، اما تا می‌آید بکشد کنار، یکی می‌آید کنار را پر می‌کند؛ آدم یک کمی دیگر می‌رود، باز می آید بکشد کنار، راهنما هم می‌زند، باز نمی‌شود؛ گاهی بالأخره هرطوری شده می‌کشد کنار، اما گاهی این داستان آنقدر کش می‌آید که سوختش تمام می‌شود و همان وسط جاده متوقف می‌شود.

۱۳۹۰ بهمن ۴, سه‌شنبه

مناقشه در مثل؛

این بیت*:« من از لیلی شدن ترسی ندارم/ ولی مجنون شدن نای شما نیست.» نکتهء ظریفی دارد. نکته که چه عرض کنم، سفسطه. گوینده خود معترف است لیلی نیست، چرا که می‌گوید لیلی شدن، یعنی هنوز نشده، و نیز مدعی است است لیلی شدن کار ترسناکی است ولی نه برای او. تا اینجایش خودزنی است، یک گام به عقب. اما بعد توپ را به زمین مخاطب می‌اندازد و با اطمینان او را عاجز از مجنون بودن می‌داند؛ یعنی دو گام به جلو. این هم مشخص است که لیلی و مجنون هردو مفاهیمی هستند که پیش تعریف خودشان را دارند. لیلی چنین است و چنان است، مجنون هم چنان است و چنین است؛ الگو هستند. خب، با این وصف، یکی از ویژگی‌های تعامل این دو این است که تا مجنون نباشد، لیلایی نیست و تا لیلا نباشد، مجنونی نیست. این رابطه دوسویه است. لیلی شدن، این قدرت را به لیلی می‌دهد که مجنون از غیر مجنون بازشناسد و مجنون شدن به مجنون این که جز لیلی نشناسد. به عبارتی، مجنونی مجنون، مجنون نه آن دیوانهء بیابان نشین، بلکه مجنون به معنای یک لیلی بین، فقط برای لیلی قابل درک است و خود مجنون. لیلایی لیلی هم که با نشستن در دیدهء مجنون است که رخ می‌نماید. حالا، من از گوینده (منظورم شاعر نیست) سؤال دارم: لیلا شده‌ای؟ لیلا هستی؟ هستی و مجنون ندیده‌ای؟ اگر پاسخش مثبت باشد، محکومش می‌کنم به دروغگویی. چرا؟ با استناد به همان فعل «شدن» در مصراع اول. وقتی حرف از «شدن» است و نه بودن، یعنی احتمال؛ یعنی در بهترین حالت، بالقوگی. ولی حکم کلی در مصراع دوم، همین بالقوگی را هم از «شما» که مجنون شدن نای‌تان نیست، می‌گیرد. یعنی طرف می‌گوید: درست است که من نیستم، ولی می‌توانم باشم. اما شما نه تنها نیستید، که حتی نمی‌توانید بود. با استناد به چی؟ به هیچی. حرف غیر مستند، لاف است. هروقت لیلی شدی، بیا تا مجنون ردیف کنم برایت. این هم لاف است. نه لیلی می‌تواند بی مجنون لیلی شود، و نه مجنون می‌تواند بی لیلی مجنون شود. یا باید همزمان اتفاق بیافتند، یا هرگز رخ نخواهند داد. کاری به اینکه شعر قوی است یا ضعیف است یا چنان است یا چنین است ندارم. نه علاقه دارم به آن بحث، و نه توانایی در پیش بردنش. مخاطب من شاعر نیست. گوینده است. شعر از اختیار شاعر خارج شده و دارد دهان به دهان می‌چرخد و هرکس به فراخور نیاز و موقعیت از آن استفاده یا سوء استفاده می‌کند. مخاطب من این سوء استفاده کنندگان عزیز هستند. بودند یعنی. تمام شد.

*  نام شاعر ‍«ژیلا راسخ» است.

۱۳۹۰ دی ۲۴, شنبه

گاهی آدم 269

گاهی آدم [پیش خودش] فکر میکند که اگر قرار بود زندگی یک بازی باشد، [مسلّماً] یک بازی انفرادی میبود ولی آن بازی [مسلّماً] نمیتوانست شطرنج باشد؛ در شطرنج، شانس دخالت ندارد، هرکه ماهرتر باشد میبرد. شاید میتوانست پوکر باشد، علاوه بر مهارت، به شانس هم بستگی دارد.*

* شاید این فکر هم یکی از همان فکرهای صد تا یه غاز علی کوچولوی «فروغ» باشد که با آنها به حلّ مسائل میپرداخت.

۱۳۹۰ دی ۱۹, دوشنبه

گاهی آدم 268

گاهی آدم هیچ قندی در دلش آب نمی‌شود؛ بس که سرد است. دلگرمی چیز خوبی است، باعث می‌شود قندهای زیادی در دل آدم آب شود.

۱۳۹۰ دی ۱۶, جمعه

درمان شدم.

امروز رفتیم کوه. در کوه به ما خیلی خوش گذشت. کوه سرد بود و زمینش پوشیده از برف بود. پیدا کردن جایی برای نشستن سخت بود. آتش روشن کردن سخت بود. ولی با وجود تمام این مشکلات به من خیلی خوش گذشت. من با دوستانم به کوه رفتم. من دوستان خوبی دارم. من از دوستانم ممنونم. ما در کوه کباب اکران کردیم. کباب خیلی خوب است. به یکی از دوستانم قول داده‌ام یک روز یک مقالهء مبسوط در بارهء کباب بنویسم؛ و خواهم نوشت. اما این ها را گفتم که این کوه رفتن، درمان من بود. من بیمار بودم. من دو سال و چند ماه بود که بیمار بودم. الآن احساس می‌کنم خوب شده‌ام. اشک در چشمانم حلقه زده. فردا مطمئناً برای من یکی لااقل، روز دیگری است. من دیگر بیمار نیستم. من خوب شده‌ام. از کوه ممنونم. از دوستانم بیشتر ممنونم. برف کوه درمان من بود درواقع. سفیدی محض درمان من بود. یکرنگی درمان من بود. یکرنگی‌ای که در تمام مدت بیماریم ندیده بودم. از همین نتیجه گرفتم که این درمان من بوده. اگر شما هم بیمار هستید، شاید این یکرنگی محض درمان شما هم باشد.

گاهی آدم 267

گاهی آدم مثل همیشه سرش توی صفحهء مانیتور است، که ناگهان، حالا بنا به هر دلیلی، نگاهش می‌افتد به گوشی‌اش که گوشه‌ء میز نشسته و زل زده به آدم. آدم است دیگر، دلش می‌سوزد، همه‌ء حواسش را داده به مانیتور؛ درست نیست. این است که گوشی را به کار می‌گیرد برای پخش موسیقی؛ هم آدم حواسش را عادلانه تقسیم می‌کند، هم گوشی از بطالت و تنهایی درمی‌آید؛ یک تیر و دو نشان یعنی همین.

۱۳۹۰ دی ۱۳, سه‌شنبه

گاهی آدم 266

گاهی آدم برای سرگرم شدن شروع می‌کند به کلاه بر سر خودش گذاشتن. خیلی هم که گرم شد، کلاه‌[ها] را برمی‌دارد تا باد به کله‌اش بخورد و سرد شود. بعدش هم که ناگفته پیداست؛