گاهی آدم آنقدر سر و گوشش را آب میدهد که شروع میکنند به رشد غیر معمول؛ آنقدر بزرگ میشوند که باقی وجود آدم پاک از چشم میافتد؛
۱۳۹۱ شهریور ۶, دوشنبه
۱۳۹۱ مرداد ۳۱, سهشنبه
۱۳۹۱ مرداد ۲۷, جمعه
داستان آدم و چیزش: چهارده
بله، دیدیم که آدم یک چیزیش نبود و پیدا شد و هی غیب میشد و ناگهان آمد و ماند و رفت در هالهء ابهام و درآمد و حالش بد شد و خوب شد و حرف حساب زدند و شروع به مذاکره کردند و مذاکره بی نتیجه پیش میرفت؛ و حالا ادامهء داستان:
یکی بود، یکی نبود، زیر گنبذ کبود، آدم نگاهی به ساعت انداخت. شب شده بود. پردههای ضخیم و نور مصنوعی اتاق، مانع شده بود که متوجه تاریک شدن هوا بشود. گوشهء میز مذاکره کز کرده بود در خودش و چیزش را نگاه میکرد و سعی میکرد علت این همه تلاشش برای فرار را بفهمد؛ تمام ماجرا از ابتدا، عین فیلم از جلوی چشمانش رد میشد؛ نفس عمیقی کشید. نگاهی به جای خالی چیزش انداخت، نگاهی به چیزش که داشت کار خودش را میکرد. دستی کشید روی جای خالی چیزش که انگار قرار نبود هیچوقت مثل آدم پر شود. لب پایینش را بین دو دندان گرفته بود و میگزید و فکر میکرد. فکر میکرد و نگاه میکرد به چیزش که هی از اینطرف به آنطرف میرفت و میخواست برود. میخواست مذاکره را بدون نتیجه ترک کند. مذاکرهای که داشت در بالاترین سطح ممکنه برگزار میشد. سکوت داشت خفه ش میکرد. آرام گفت: «حالا خب، همه این چیزا به کنار؛ اگه کمکت کنم بری پایین، میری... نه؟» چیزش همچنان در حال وارسی راههای رفتن، گفت: «باید برم؛ مجبورم؛» آدم میخواست بپرسد این اجبار از کجاست، ولی نپرسید. تسلیم شده بود. عقلش به هیچی قد نمیداد. گفت: «بریم پایین یه چایی بخوریم، بعد برو» چیزش از وارسی دست کشید. سرش را چرخاند سمت آدم و کمی فکر کرد و متفکرانه آدم را نگاه کرد و سرش را به علامت تأیید تکان داد. با چانهاش یک کمان افقی در فضا رسم کرد. آدم بی آنکه حرفی بزند، رفت سمت لبهء میز، با دست به چیزش اشاره کرد که:«بیا». دست چیزش را گرفت و کمکش کرد برود پایین. مذاکره عملاً بدون نتیجه تمام شده بود. خودش هم پرید پایین. چاردست و پا فرود آمد. بلند شد، خودش را تکاند، و رفت که چایی درست کند. در تمام مدتی که داشت کتری را پر میکرد، که داشت زیر کتری را روشن میکرد، که منتظر ایستاده بود تا آب جوش بیاید، که چایی را میریخت در قوری، که آب جوش را میریخت در قوری، که قوری را میگذاشت روی کتری تا چایی دم بکشد، به هیچی فکر نمیکرد. مثل یک ربات، این وظایف را انجام میداد. نه که نمیخواست، نمیتوانست به چیزی فکر کند. قفل شده بود. داشت چایی میریخت، چشمش رفت سمت جای خالی چیزش؛ آهی کشید. چاییها را برداشت و برگشت پیش چیزش؛ حتی احتمال میداد چیزش تا حالا غیب شده باشد. اما چیزش آنجا بود. نشسته بود و لبخند میزد و چیزی نمیگفت. چاییهاشان را در سکوت نوشیدند. چیزش لیوان خالی را که داشت میگذاشت توی سینی، گفت: «نمیدونم چرا، ولی چاییش خیلی خوشمزه بود.» آدم چیزی نگفت. چشمش به جای خالی چیزش بود و به هیچی فکر نمیکرد. تمرکز نداشت. با انگشتانش روی پایش ضرب گرفته بود. بیصدا؛ چیزش گفت: «خب دیگه. من باس برم. کاری نداری؟» آدم با بغض خندید. چه کاری میتوانست داشته باشد؟ گفت: «نه. ممنون. مراقب خودت باش. مراقب ما که نبودی...» و ایستاد کنار چیزش. زل زده بود به چشمان چیزش. چیزی نمیگفت. پیش خودش فکر میکرد چیزی نمانده برای گفتن. کاری نمیشود کرد. گفت: «بازم به ما سر بزن؛» چیزش گفت: «حتماً!» و گفت: «یوهاهاهاهی هی ها...» و غیب شد؛ و رفت. آدم سرش را تا جایی که میشد بالا برد، نگاهی به سقف کرد، و به سرعت سرش را به پایین انداخت و به نشانهی افسوس به چپ و راست تکان داد. چشمش افتاد به جای خالی چیزش؛ لبخند غم انگیزی زد و گرفت خوابید. نیمههای شب چشمانش خود به خود باز شدند. توی فضای بالای سرش، انگار یکی با دود یک چیزی نوشته بود. نوشته بود «خدانگهدار»؛ آدم چشمانش را بست؛ دست کشید روی جای خالی چیزش، و متوجه چیز عجیبی شد. جای چیزش مثل قبل خالی نبود. انگار که به طرز ناشیانهای پر شده بود. لبخند زد. فکر کرد دارد خواب میبیند. فکر کرد که چیزش برگشته و آمده رفته سر جاش؛ چشمانش را باز کرد و به جای خالی چیزش نگاه کرد و از وحشت ماتش برد. آنجا دیگر خالی نبود. دیوارههایش از اطراف حرکت کرده بودند و پرش کرده بودند. از تمام آنچه بود، رد چسبیدن دیوارهها به هم مانده بود و یک سوراخ، دقیقاً به اندازهی یک سوزن متوسط خیاطی؛ هیچ توجیهی برای آن نوشتهای که دیده بود و برای این چیزی که داشت میدید نداشت. و در این زمان، متوجه شده بود که دیگر خواب نیست. نفس عمیقی کشید. چند ثانیه حبسش کرد، و با فشار بیرون داد. یک آه پرفشار؛ بغض داشت، اما نمیخواست گریه کند. شاید هم نمیتوانست؛ به خودش گفت: «هه... این همه گفتم بنشینم و صبر پیش گیرم، دنبالهء کار خویش گیرم، تا برسم به اینجا؟ این بود دنبالهء کارم؟ اینه اجر صبر؟ حالا چی کنم؟ چی میشه کرد؟ جز اینکه بنشینم و خو کنم به هجران، ور جان برود فدای جانان؟» و نشست و خو کرد به هجران؛ بالا رفتیم، ماست بود، قصهء ما راست بود. پایین آمدیم، باز هم ماست بود. نشستیم.
این داستان ادامه دارد؟
پ. ن.: اگر دوست دارید این داستان را بشنوید، اینجا قسمت یک تا یازدهش است، اینجا قسمت دوازده، اینجا قسمت سیزده؛ اینجا هم قسمت چهارده؛
پ.ن.2: موسیقی پس زمینهء قسمت چهارده از Gerald Garcia است؛
۱۳۹۱ مرداد ۱۷, سهشنبه
داستان آدم و چیزش: سیزده
بله، دیدیم که آدم یک چیزیش نبود و گشت و پیدایش کرد و چیزش هی غیب میشد و ظاهر میشد و یکهو آمد و ماند و رفت در هالهی ابهام و ناخوش شد و درآمد و به هر ترتیبی بود رفت با آدم روی میز مذاکره و مذاکره بالا گرفت. و حالا ادامهی داستان:
یکی بود، یکی نبود، زیر گنبذ کبود، آدم، تمام تلاشش این بود که طوری برخورد کند که انگار حساب همه جا را کرده است. اما هرچی بیشتر تلاش میکرد، وضع غیرعادی تر میشد. حرکاتش آنقدر که میخواست از هول هولکی بودنشان کم کند، حرکت آهسته شده بودند. حتی میشد گفت بعد از مدتی، به کلی حرکت را کنار گذاشته بود. ساکن شده بود؛ قفل شده بود. چیزش هم پاک خودش را زده بود به آن راه که یعنی همه چیز عادی است. آدم انگار که چیزی به فکرش رسیده باشد، شروع کرد به صاف و صوف کردن اصل مطلب که در این مدت هی میخواست برگردد به همان حالت هزار تا خورده؛ همانطور که مشغول بود، آرام سرش را بالا آورد و نگاه کوتاهی به چیز بیخیالش انداخت. باز مشغول کارش شد و گفت: «سطح مذاکره پایین نیست؟» چیزش نگاهی به باقیماندهء سیگارش انداخت و گفت: «نه... خوبه که... پایینه؟» آدم بیدرنگ گفت: «نمیدونم... حس میکنم پایینه... میگم یه سطح ببریمش بالا. پایه ای؟» چیزش متفکرانه نگاهش کرد و گفت: «برا من فرقی نمیکنه. ببریم.» آدم لبخند زد. در حقیقت، توی دلش داشت میخندید. توی دلش داشت از ته دل میخندید. چیزش داشت سیگارش را خاموش میکرد، که آدم گفت: «خب من که تنهایی نمیتونم... اگه من تنها از میز برم پایین مذاکره تمومه... توئم باس کمکم کنی...» چیزش یکوری نگاهش کرد و با خنده گفت: «باز چی تو اون کله ته؟ ... مشکوک میزنیا!» آدم خندید و گفت: «نه بابا! خب این قوانین واسه تو اعتبار ندارن. واسه من که دارن... پاشو بیا کمک» چیزش با یک ابرو بالا گفت: «آدم؟!» آدم گفت: «جان آدم؟ بیا کمک کن دیگه» چیزش آهی کشید و گفت: «امان از دست تو...» و بلند شد دست آدم را گرفت، هر دو با هم از میز مذاکره پریدند پایین. هرکدام رفتند یک طرف میز و با چرخاندن دستههای تنظیم، سطح مذاکره را بردند بالا. یک سطح که رفت بالا، چیزش از پشت پایه آدم را نگاه کرد و گفت: «خوبه؟» آدم در حالی که دسته را نگه داشته بود تا برعکس نچرخد، گفت:«خوبه... اما میگم تا اینجا اومدیم، یه دفه دو سه سطح بریم بالا دیگه هی نخوایم بیایم پایین.» چیزش گفت: «باشه... پس هر وخ بس بود بگو» و شروع کرد به چرخاندن. آدم هم میچرخاند تا وقتی سطح مذاکره به بالاترین حد ممکن رسید. گفت: «خب خب! بسه... یه جوری باشه که بتونیمم دوباره بریم بالا به هر شکل...» دسته ها را قفل کردند و آمدند کنار میز که باز بروند بالا، اما سطح خیلی رفته بود بالا. چیزش گفت: «دیوانه! دیوید کاپرفیلدیم مگه ما؟! بذا بیاریمش پایین...» آدم طوری که انگار این مسئله یک چیز عادی است، برگشت دور اتاق را ورانداز کرد و گفت: «نه... خوبه... چارپایه میذاریم میریم بالا... حالا باز بریم تنظیم کنیم، مکافات داره... خوبه همین» و منتظر نماند. رفت زود یک چارپایه آورد و گذاشت کنار میز و به چیزش اشاره کرد که اول شوما؛ چیزش یک نگاه پرسشگری به او انداخت و گفت: «میرم، ولی تو خیلی مشکوک میزنی...» آدم باز خندید و گفت: «بابا تو چه بدبینی! برو بریم که دیره...» چیزش سرش را تکانی داد که یعنی مطمئن است یک چیزی هست ولی برایش مهم نیست، و رفت بالا. بعدش هم آدم. هر دو که خوب روی سطح جدید مستقر شدند، آدم دست برد که سیگارش را بردارد، سیگار را که داشت از پاکت درمیآورد رو کرد به چیزش و گفت: «خسته شدیما... خب... دیگه تعریف کن...» چیزش یک جور شیطنت آمیزی نگاهش کرد و گفت: «خودت تعریف کن اگه راس میگی!» و آدم راست میگفت. شروع کرد به تعریف کردن. اول خودش را تعریف کرد، بعد چیزش را تعریف کرد، بعد داستان را تعریف کرد، بعد سطح مذاکرهی جدید را تعریف کرد. تمام این تعریفها را در حالی میکرد که یک لبخند مرموزی روی لبانش بود. سطح مذاکره را که تعریف کرد، چیزش خودش را جمع و جور کرد، یواش خودش را کشید کنار، از لبهء میز نگاهی به پایین کرد، سرش را آورد بالا، سقف را دید، همانطور در چرخش بود که نگاهش با لبخند آدم تلاقی کرد. قفل شد نگاهش روی لبخند آدم. آدم تازه آن موقع بود که سیگارش را روشن کرد و سعی میکرد نگاهش به چیزش نباشد. چیزش با لحنی مطمئن گفت: «خب. حالا فرض که مذاکره در بالاترین سطح ممکنه ست؛ فرض که من دیگه نتونم مذاکره رو بدون توافق ترک کنم؛ خب؟ تو چی میخوای؟ چرا حرف نمیزنی؟ بگو...» آدم گفت: «من خودمم نمیدونم چی میخوام... فقط نمیخواستم ماجرای ما تو همون سطح تموم بشه. من فقط میخوام زمان بخرم. یه سطح دیگه بریم پایین، تو پر زدی رفتی؛ هر چی که باشه نتیجه؛ من چی میخوام؟ من نمیخوام تو پر بزنی بری؛ تازه تو رو پیدات کردم. من چی میخوام؟ میخوام بفهمم چی میخوام. حتی اگه لازم باشه تا ابد این بالا بنشینم و صبر پیش گیرم، دنبالهء کار خویش گیرم. من چی میخوام؟ تو نمیدونی من چی میخوام؟ خب، فرض که نمیدونی؛ منم نمیدونم. تو چی میخوای؟» چیزش یکه خورده بود. زانوانش را بغل کرد و گفت: «منم که هیچی نمیخوام که... پس ما رو این میز چیکار میکنیم دقیقاً؟» آدم نگاه معناداری به چیزش انداخت؛ سکوت بینشان حکمفرما شد. چیزش گفت: «نه، قشنگ بود؛ اما تو راستی میخوای تا ابد این بالا بمونی؟ خب من نمیخوام. بخوامم نمیتونم. بیا زود تمومش کنیم من برم» آدم فقط نگاه میکرد. همچنان سعی میکرد معنادار باشد. چیزش گفت: «میبینی که. ما تا هزار سالم اینجا باشیم به هیچ نتیجهای نمیرسیم. از اولش باس میگفتم... خواستم خودتم به چشم خودت ببینی که باورت بشه» آدم فقط نگاه میکرد. چیزش گفت: «د آخه یه چیزی بگو توئم...» بعد شروع کرد به بررسی راههای خروج از مذاکره؛ آدم او را میدید و میپایید؛ چیزش داشت تلاش میکرد خودش را به چارپایه برساند و برود پایین. آدم اما چیزی نمیگفت؛ آدم فقط دلش میخواست تا ابد همانجا "بنشیند و صبر پیش گیرد، دنبالهء کار خویش گیرد؛" قصهی ما به سر نرسیده، کلاغه به خانهاش رسید. هروقت از خانه زد بیرون، این قصه ادامه خواهد داشت.
۱۳۹۱ مرداد ۱۳, جمعه
داستان آدم و چیزش: دوازده
بله، دیدیم که آدم یک چیزیش نبود و گشت و پیدایش کرد و چیزش هی غیب
میشد و ظاهر میشد و یکهو آمد و ماند و رفت در هالهء ابهام و حالش بد شد و آدم درش
آورد و بهش رسید و بحث حرف حساب شد و خواستند مذاکره کنند و رفتند روی میز مذاکره
و شروع به مذاکره کردند. و حالا ادامهء داستان:
یکی بود، یکی نبود، زیر گنبذ کبود، آدم ته دلش تردید احساس میکرد؛
تردید نسبت به اینکه چی باعث شده او به چیزش پیشنهاد مذاکره بدهد؟ اگر چیزش واقعاً
چیز او باشد که اصلاً نباید این داستانها پیش بیاید. همان روز اول که پیدایش کرده
بود و گفته بود بیا پیش عمو، او باید میآمد پیش عمو؛ اما باز هرطور حساب میکرد،
اگر قرار بود آن چیزیش که نیست، چیزی باشد، بیگمان آن چیز همین چیز باید میبود.
برگشت همینها را به چیزش گفت. و گفت: «میدونی، تهش اینکه حالا من گفتم مذاکره،
قبول، اما این موضوع واقعاً چیزی نیست که بشه درباره ش مذاکره کرد. قبول داری؟»
چیزش ظفرمندانه لبخند زد و گفت: «جا زدی؟» آدم بدون تغییر در چهرهاش گفت: «پس
قبول داری؛» چیزش انگار که انتظار شنیدن هچین جوابی را نداشته باشد، گردنش را یک
کمی به چپ خم کرد و نگه داشت و ابرویی بالا انداخت و گفت: »خب؟» آدم همانطور بدون
تغییر گفت: «خب به جمالت؛ دزد حاضر، بز حاضر؛ تست میکنیم.» چیزش کف دستانش را به
نشانهء امتناع به سمت آدم گرفت و لبخند زنان با چشم بسته گفت: «حتی فکرشم نکن؛»
آدم نمیدانست چرا، اما فکر میکرد هرچند این شروع این مذاکره از ابتدا اشتباه
بود، اما انگار همه چیز دارد به نفع او پیش میرود. همین که متوجه نگرانی چیزش از
تست شده بود را یک پیروزی میدانست. این نگرانی، در نظر آدم ترس جلوه میکرد. پیش
خودش میگفت: «زدم تو خال؛» این را با کنار هم گذاشتن تمام حرفها و حرکات چیزش از
ابتدای ماجرا تا آن لحظه استنباط کرده بود. فکر میکرد نقطه ضعف را پیدا کرده.
بنابراین، شروع کرد به تلاش برای جلب موافقت چیزش برای انجام تست. گردنش را یک کمی
به راست خم کرد، همراه با لبخندی که سعی میکرد غرورمندانه و در عین حال مرموز به
نظر برسد، کف دستهایش را به نشانهء ارائه به سمت چیزش گرفت و گفت: «اگه بخوایم از
این میز مذاکره، با یه نتیجه بریم پایین، این تنها گزینه ست...» و گردنش را کمی
بیشتر به راست خم کرد. چیزش با چهرهای متفکر، و صدایی آرام گفت: «و اگه نخوایم با
نتیجه بریم پایین چی؟» آدم هول شد. با کمی لکنت گفت: «خب.. خب این خلاف قوانین
مذاکره ست؛ اینو که یادت نرفته؟ ما هنوز رو میزیم. گزینههام هنوز رو میزن؛ منم
رو میزم. و هیچ قصد ندارم بدون نتیجه میزو ترک کنم. تا هروقت که طول بکشه...»
ناگهان چیزش شروع کرد به خندیدن. با صدایی بلند میخندید. باز همه جا سیاه شد؛ به
آن زردی و سرخی و صفحهی شطرنجی، برق دندانهای چیزش هم اضافه شده بود. و انگار با
صدای خندین او، تمام حجم اتاق و اجسام توی آن موج برمیداشتند. آدم در اتاق سیاه،
تند تند سرش را به چپ و راست میچرخاند و مانده بود چه کند. دنیا دور سرش داشت میچرخید.
یکهو دستهایش را جلوی صورتش و بالای سرش
و بعد به سمت چیزش به صورت نامنظم، انگار برای در هم ریختن چیزی، شاید فضا، تکان
داد و مضطرب پرسید: «صب کن بینم... بس کن ... به چی میخندی؟ بگو مام بخندیم...»
چیزش در حالی که سعی داشت خندهاش را کنترل کند، کمی سر جایش جابه جا شد و با
صدایی شاد، گفت: «ای آدم، ساده آدم... تو مث اینکه اصن حواست نیس اینجا چه خبره،
یادت رفته من هروخ بخوام میتونم غیب بشم؟ خب، شاید یادت نرفته باشه، اما احتمالاً
اینم نمیدونی که واسه ما چیزا، قوانین مذاکره هیچ اعتباری ندارن. منو از چی میترسونی؟
من از هیچی نمیترسم. روشن شدی؟» آدم بی معطلی گفت: «اما آخه... نه خب.. روشن
نشدم» چیزش یک طوری مهربانانه گفت: «بیا روشنت کنم» و منتظر نماند. کمی به سمت
آدم حرکت کرد، روشنش کرد و برگشت نشست سر جایش، سیگاری درآورد؛ با نگاهش دنبال
فندک میگشت، آدم متوجه شد و بی اختیار فندک را برایش گرفت. آدم حسابی جا خورده
بود. پیش خودش فکر میکرد چطور احتمال همچین چیزی را نداده است. در یک لحظه تمام
نقشههایش و تمام حساب کتابهایش به هم ریخته بود. به خودش میگفت: «اصن فرض
اینکه این چیز ما که نیست، همینه، فرض اینکه مذاکره نتیجه ش شد همین که ما میخوایم.
فرض که خودشم قبول کرد چیز ماست، این که براش این چیزا اصن مطرح نیس که... این چیه
خدا؟... چرا اینجوری آخه... داغون شدیم که پس... کارمون ساخته س که پس... این دفه
واقعاً مجبورم که بنشینم و صبر پیش گیرم، دنبالهء کار خویش گیرم...» بالا رفتیم مث
عقاب، اومدیم پایین سراغ آب؛
این داستان ادامه دارد...
پ.ن.2: موسیقی پس زمینهء قسمت دوازده از شوپن است؛
اشتراک در:
پستها (Atom)