۱۳۹۱ شهریور ۱۹, یکشنبه

بی‌اهمیتی خر است؛

ما، از اولش که اینجوری نبودیم که، نمی‌دانم، شاید هم بودیم. ها؟ مهم نیست که ما اولش چه جوری بودیم. ها یا مهم است؟ حالا مهم هست یا مهم نیست. این هم مهم نیست. مهم این «جور»ی است که هستیم دیگر. ها؟ البته می‌دانم که اگر به ما باشد، می‌گوییم همین این «جور» هم مهم نیست. برای ما هیچی مهم نیست. یعنی نه که هیچی مهم نباشد. مثلاً خود همین مهم خیلی مهم است. به همین دلیل است که کمتر چیزی را پیدا می‌کنیم که بگوییم مثلاً این چیز مهم است. حالا شاید هم مهم باشد ها، ولی ما می‌گوییم مگر آدم چقدر جا دارد برای چیزهای مهم؟ کم. نمی‌شود هرچیزی که به نظر مهم آمد را برداری  و بگویی این مهم است که. یعنی خب آدم باید حواسش باشد که مقدار اهمیت کلی که می‌تواند به چیزها بدهد، یک چیز ثابت است. ها؟ یا نیست؟ ما می‌گوییم هست. شاید هم نباشد. هیچکس نمی‌تواند با قطعیت بگوید که اهمیت کلی که یک فرد می‌تواند به چیزها بدهد ثابت است یا متغیر. ما می‌گوییم ثابت است. نمی‌گوییم البته که حتماً ثابت است. می‌گوییم شاید خب ثابت باشد. یا به عبارتی، اگر ثابت باشد چی؟ آن‌وقت آدم به هرچیزی که می‌رسد و به نظرش مهم می‌آید، بخواهد هی اهمیت بدهد، ممکن است با چیزهایی مواجه بشود که مهم‌تر از آن قبلی‌ها هستند و دیگر اهمیتی باقی نمانده که آدم به آن‌ها بدهد. این البته یک روش برخورد با این مسئله است. مسئله‌ی اهمیت دادن به چیزها یعنی. یکی اما نه؛ می‌تواند یک جوری به چیزها اهمیت بدهد که هروقت خواست، بتواند آن اهمیت را پس بگیرد و به چیزهای مهم‌تر بدهد. یکی هم اصلاً به هیچ چیز اهمیت نمی‌دهد. خب او هم اشتباه می‌کند. همه اشتباه می‌کنیم. ولی خب اگر آن مقدار اهمیت متغیر باشد چی؟ آن‌وقت یعنی آدم می‌تواند به هرچیزی هرچقدر که دلش خواست اهمیت بدهد؟ ما می‌گوییم خیر. چون درست است که اهمیت هست و می‌توان داد، ولی خود همین فرآیند اهمیت دادن انرژی می‌خواهد. انرژی هم یا هست، یا از تبدیل ماده به دست می‌آید. خب، اگر آدم همینطور هی بخواهد اهمیت بدهد و هی بخواهد انرژی مصرف کند، و هروقت انرژی‌اش تمام شد، بخواهد ماده مصرف کند تا انرژی تولید کند تا اهمیت بدهد، خب تمام می‌شود که! یعنی خب مسیر معکوس خیلی سخت است. ماده و انرژی که دیگر ثابت هستند که. این یک اصل است در فیزیک. در علم. ممکن است علم اشتباه کرده باشد، ولی تا حالا کسی نتوانسته این اشتباه را اثبات کند. بنابراین ما می‌پذیریم که ماده و انرژی روی هم ثابت هستند و قابل تبدیل به همدیگر. ولی تبدیل انرژی به ماده خیلی سخت‌تر است. یعنی می‌خواهم بگویم می‌بینید؟ فرقی نمی‌کند اهمیت کلی یک آدم ثابت باشد یا متغیر. به هر حال، آدم نمی‌تواند به طور نامحدود به چیزها اهمیت بدهد. و این یعنی اینکه باید بین چیزها تشخیص بدهد که کدام چیز مهم است و کدام مهم‌تر. و اصل ماجرا اینجاست. مثلاً همین که ما می‌گوییم ما از اولش اینجوری نبودیم، خب مهم نیست. در مقایسه با این چیزی که هستیم. و این چیزی که هستیم، باز مهم نیست، در مقایسه با آن چیزی که باید باشیم. یا نگوییم باید، آن چیزی که دوست داریم باشیم. ولی ثابت تمام این جمله‌ها، بودن است. یک چیز، پیش از آنکه مهم باشد، باید باشد. وقتی چیزی نیست، خب اهمیتی هم داده نمی‌شود. یکی بیاید بگوید خب چه خوب که! نه خانی آمده، نه خانی رفته؛ ولی او اشتباه می‌کند. می‌دانید چرا؟ به دلیل جریان اهمیت. همان اهمیت کلی که هست و باید داده بشود. اگر داده نشود، حالا یا به علت اینکه آدم نمی‌خواهد اهمیت بدهد، یا چیزی نیست که به آن اهمیت بدهد، آن اهمیت انباشته می‌شود در وجود آدم. مثل آن کسی که قر در کمرش فراوان می‌شود و نمی‌داند کجا بریزد. یکهو یک‌جایی که نباید، می‌زند بیرون و شروع می‌کند به قر دادن. شروع می‌کند به اهمیت دادن. به چی؟ به چیزهایی که مهم نیستند. چرا؟ چون باید اهمیت بدهد. چون آدم به اهمیت زنده ست. به اهمیت دادن و اهمیت گرفتن زنده ست. به تولید اهمیت زنده ست. همین، می‌شود این که آدم به خودش می‌آید می‌بیند مثلاً در یک دوره‌ای از زندگی‌اش چه چیزهایی برایش مهم بوده‌اند و به چه چیزهایی اهمیت داده که نباید می‌داده. یا همین حالایش را می‌بیند، که چیزی نیست تا بهش اهمیت بدهد. و باز می‌ترسد از آن روزی که این اهمیت انباشته بشود و داده بشود به یک چیزی که مهم نیست و یک روزی بنشیند ببیند که به چه چیز بی‌اهمیتی اهمیت داده است. خب چیزهای مهم، خودشان اهمیت دارند، و اهمیت اهمیت می‌آورد. مثل حرف که حرف می‌آورد و پول که پول می‌آورد. خب البته پول همه چیز می‌آورد که خب حالا این مورد نظر نیست. ولی در مجموع، خود این که یک چیز مهمی باشد که آدم بتواند با فراغ بال به او اهمیت بدهد یا حتی از او اهمیت بگیرد، مهم است. هم برای اینکه چرخه‌ی اهمیت برقرار باشد و هم برای این که نه تنها برقرار باشد، بلکه در جهت مثبت برقرار باشد. نمی‌دانم. شاید هم مهم نباشد. الآن که برای من مهم به نظر می‌رسد. 

۱۳۹۱ شهریور ۱۴, سه‌شنبه

گاهی آدم 288

گاهی آدم سطح انتظاراتش آنقدر بالاست که حتی تصور اینکه دستش به آن‌ها برسد بسیار دشوار می‌نماید. بعد با خودش می‌گوید: «آخر مگر این‌ها انتظارات من نیستند؟ مگر سطح این‌ها را من تنظیم نکرده‌ام؟ پس چرا این همه رفته‌ بالا؟ کی این همه رفته بالا؟ نکند من آمده باشم پایین؟ نکند کوتاه شده باشم؟...» و به دوردست‌ها خیره می‌شود؛

۱۳۹۱ شهریور ۱۲, یکشنبه

گاهی آدم 287

گاهی آدم به دردهایی دچار می‌شود که به محض سخن گفتن از آن‌ها، احتمال درمانشان به صفر می‌رسد. طبیبی باید صاحب نظر؛