گاهی آدم میخواهد بکشد کنار، اما تا میآید بکشد کنار، یکی میآید کنار را پر میکند؛ آدم یک کمی دیگر میرود، باز می آید بکشد کنار، راهنما هم میزند، باز نمیشود؛ گاهی بالأخره هرطوری شده میکشد کنار، اما گاهی این داستان آنقدر کش میآید که سوختش تمام میشود و همان وسط جاده متوقف میشود.
۱۳۹۰ بهمن ۱۰, دوشنبه
۱۳۹۰ بهمن ۴, سهشنبه
مناقشه در مثل؛
این بیت*:« من از لیلی شدن ترسی ندارم/ ولی مجنون شدن نای شما نیست.» نکتهء ظریفی دارد. نکته که چه عرض کنم، سفسطه. گوینده خود معترف است لیلی نیست، چرا که میگوید لیلی شدن، یعنی هنوز نشده، و نیز مدعی است است لیلی شدن کار ترسناکی است ولی نه برای او. تا اینجایش خودزنی است، یک گام به عقب. اما بعد توپ را به زمین مخاطب میاندازد و با اطمینان او را عاجز از مجنون بودن میداند؛ یعنی دو گام به جلو. این هم مشخص است که لیلی و مجنون هردو مفاهیمی هستند که پیش تعریف خودشان را دارند. لیلی چنین است و چنان است، مجنون هم چنان است و چنین است؛ الگو هستند. خب، با این وصف، یکی از ویژگیهای تعامل این دو این است که تا مجنون نباشد، لیلایی نیست و تا لیلا نباشد، مجنونی نیست. این رابطه دوسویه است. لیلی شدن، این قدرت را به لیلی میدهد که مجنون از غیر مجنون بازشناسد و مجنون شدن به مجنون این که جز لیلی نشناسد. به عبارتی، مجنونی مجنون، مجنون نه آن دیوانهء بیابان نشین، بلکه مجنون به معنای یک لیلی بین، فقط برای لیلی قابل درک است و خود مجنون. لیلایی لیلی هم که با نشستن در دیدهء مجنون است که رخ مینماید. حالا، من از گوینده (منظورم شاعر نیست) سؤال دارم: لیلا شدهای؟ لیلا هستی؟ هستی و مجنون ندیدهای؟ اگر پاسخش مثبت باشد، محکومش میکنم به دروغگویی. چرا؟ با استناد به همان فعل «شدن» در مصراع اول. وقتی حرف از «شدن» است و نه بودن، یعنی احتمال؛ یعنی در بهترین حالت، بالقوگی. ولی حکم کلی در مصراع دوم، همین بالقوگی را هم از «شما» که مجنون شدن نایتان نیست، میگیرد. یعنی طرف میگوید: درست است که من نیستم، ولی میتوانم باشم. اما شما نه تنها نیستید، که حتی نمیتوانید بود. با استناد به چی؟ به هیچی. حرف غیر مستند، لاف است. هروقت لیلی شدی، بیا تا مجنون ردیف کنم برایت. این هم لاف است. نه لیلی میتواند بی مجنون لیلی شود، و نه مجنون میتواند بی لیلی مجنون شود. یا باید همزمان اتفاق بیافتند، یا هرگز رخ نخواهند داد. کاری به اینکه شعر قوی است یا ضعیف است یا چنان است یا چنین است ندارم. نه علاقه دارم به آن بحث، و نه توانایی در پیش بردنش. مخاطب من شاعر نیست. گوینده است. شعر از اختیار شاعر خارج شده و دارد دهان به دهان میچرخد و هرکس به فراخور نیاز و موقعیت از آن استفاده یا سوء استفاده میکند. مخاطب من این سوء استفاده کنندگان عزیز هستند. بودند یعنی. تمام شد.
* نام شاعر «ژیلا راسخ» است.
۱۳۹۰ دی ۲۴, شنبه
گاهی آدم 269
گاهی آدم [پیش خودش] فکر میکند که اگر قرار بود زندگی یک بازی باشد، [مسلّماً] یک بازی انفرادی میبود ولی آن بازی [مسلّماً] نمیتوانست شطرنج باشد؛ در شطرنج، شانس دخالت ندارد، هرکه ماهرتر باشد میبرد. شاید میتوانست پوکر باشد، علاوه بر مهارت، به شانس هم بستگی دارد.*
* شاید این فکر هم یکی از همان فکرهای صد تا یه غاز علی کوچولوی «فروغ» باشد که با آنها به حلّ مسائل میپرداخت.
* شاید این فکر هم یکی از همان فکرهای صد تا یه غاز علی کوچولوی «فروغ» باشد که با آنها به حلّ مسائل میپرداخت.
۱۳۹۰ دی ۱۹, دوشنبه
گاهی آدم 268
گاهی آدم هیچ قندی در دلش آب نمیشود؛ بس که سرد است. دلگرمی چیز خوبی است، باعث میشود قندهای زیادی در دل آدم آب شود.
۱۳۹۰ دی ۱۶, جمعه
درمان شدم.
امروز رفتیم کوه. در کوه به ما خیلی خوش گذشت. کوه سرد بود و زمینش پوشیده از برف بود. پیدا کردن جایی برای نشستن سخت بود. آتش روشن کردن سخت بود. ولی با وجود تمام این مشکلات به من خیلی خوش گذشت. من با دوستانم به کوه رفتم. من دوستان خوبی دارم. من از دوستانم ممنونم. ما در کوه کباب اکران کردیم. کباب خیلی خوب است. به یکی از دوستانم قول دادهام یک روز یک مقالهء مبسوط در بارهء کباب بنویسم؛ و خواهم نوشت. اما این ها را گفتم که این کوه رفتن، درمان من بود. من بیمار بودم. من دو سال و چند ماه بود که بیمار بودم. الآن احساس میکنم خوب شدهام. اشک در چشمانم حلقه زده. فردا مطمئناً برای من یکی لااقل، روز دیگری است. من دیگر بیمار نیستم. من خوب شدهام. از کوه ممنونم. از دوستانم بیشتر ممنونم. برف کوه درمان من بود درواقع. سفیدی محض درمان من بود. یکرنگی درمان من بود. یکرنگیای که در تمام مدت بیماریم ندیده بودم. از همین نتیجه گرفتم که این درمان من بوده. اگر شما هم بیمار هستید، شاید این یکرنگی محض درمان شما هم باشد.
گاهی آدم 267
گاهی آدم مثل همیشه سرش توی صفحهء مانیتور است، که ناگهان، حالا بنا به هر دلیلی، نگاهش میافتد به گوشیاش که گوشهء میز نشسته و زل زده به آدم. آدم است دیگر، دلش میسوزد، همهء حواسش را داده به مانیتور؛ درست نیست. این است که گوشی را به کار میگیرد برای پخش موسیقی؛ هم آدم حواسش را عادلانه تقسیم میکند، هم گوشی از بطالت و تنهایی درمیآید؛ یک تیر و دو نشان یعنی همین.
۱۳۹۰ دی ۱۳, سهشنبه
گاهی آدم 266
گاهی آدم برای سرگرم شدن شروع میکند به کلاه بر سر خودش گذاشتن. خیلی هم که گرم شد، کلاه[ها] را برمیدارد تا باد به کلهاش بخورد و سرد شود. بعدش هم که ناگفته پیداست؛
اشتراک در:
پستها (Atom)