۱۳۹۱ دی ۷, پنجشنبه

وقتی می‌خواهی بروی: پنجُم

وقتی می‌خواهی بروی
[محض احتیاط می‌گویم،
شاید گرفت]
یک اینکه خب حرفش را هم نزن
فکرش را هم نکن
دو اینکه خب نرو، چه کاریه؟
نشستی حالا..
ولی اگر فکرش را کردی
حرفش را هم زدی
و دیدی حتمن باید بروی
خب برو
حتی نمی‌گویم آشغال‌ها را با خودت ببر دمِ در
[چون خودم آخر شب می‌روم بیرون و می‌برم]
حتی نمی‌پرسم کجا می‌خواهی بروی
[چون هیچ فرقی نمی‌کند]
حتی این را هم نمی‌گویم که رسیدی زنگ بزن
[چون می‌دانم که نمی‌زنی]
وقتی می‌خواهی بروی
برو
به همین سادگی
فقط حواست باشد چیزی جا نگذاری
[چون نمی‌توانم برایت بیاورم]
و چیز اضافه‌ای با خودت نبری
[چون نمی‌توانم بیایم ازت بگیرم]
همین.
[خودت می‌دانی از کدام چیز اضافه حرف می‌زنم]
مگر اینکه،
رفتنت برگشتن داشته باشد
که خب در این صورت
هرچی دوست داری جا بگذار
و هرچی دوست داری با خودت ببر
حتی خودِ من را هم خواستی
 با خودت ببر
هیچ عیبی ندارد
درست است که  من به رفتن خودم راضی نیستم
اما خب قرار باشد برگردی
[و برَش گردانی]
قانع می‌شوم.
حالا چی؟


گاهی آدم 297

گاهی آدم کامَش از حلوا حلوا گفتنِ زیادی تلخ می‌شود.

داستان آدم و چیزش: پانزده

بله، دیدیم که آدم یک چیزیش نبود و پیدا شد و آمد و رفت و غیب می‌شد و باز آمد و رفت در هاله‌ی ابهام و بیرون آمد و حالش بد شد و حالش خوب شد و پیشنهاد مذاکره را قبول کرد و رفتند روی میز مذاکره و مذاکره را بی‌نتیجه رها کردند و چیز آدم رفت. و حالا ادامه‌ی داستان:

یکی بود، یکی نبود، زیر گنبذ کبود، آدم وقتی بیدار شد، انگار همه‌ی این ماجراها را در خواب دیده باشد، مثل همیشه قبل از اینکه برود دست و صورتش را بشوید، رفت و کتری را پر از آب کرد و زیرش را روشن کرد و دست و صورتش را شست و آمد نشست منتظر تا آب جوش بیاید. از لحظه‌ای که نشست، شروع کرد به مرور آنچه از ماجرا به یاد داشت. رسید به تهش. به آنجایی که در خواب و بیداری احساس کرده بود جای خالی چیزش به طرز ناشیانه‌ای پر شده است. نگاهی انداخت و از واقعیتش مطمئن شد. آب جوش آمده بود. رفت چایی را دم کرد و باز آمد نشست و شروع کرد به ور رفتن با جای چیزش. با دست که فشار می‌داد، تو می‌رفت. انگار که زیرش خالی باشد و فقط پوسته‌ای روی آن کشیده شده باشد. اما سنگینی یک چیزی را آن داخل احساس می‌کرد. یک چراغ قوه برداشت تا از آن سوراخ ریزی که به اندازه‌ی یک سوزنِ نازک بود نگاهی به داخل بیاندازد. اما سوراخ کوچک‌تر از آن بود که بشود چیزی از توش دید. آدم نگاهی به دور و بر انداخت و بلند شد رفت یک سوزن برداشت و آن را وارد سوراخ کرد و سعی کرد با فشردن آن به دیواره‌ها سوراخ را بازتر کند. از یک طرف کنجکاو بود ببیند آنجا چطور پر شده و با چی، و از یک طرف مواظب بود بی‌احتیاطی نکند و آسیبی به خودش نزند. با کمی ور رفتن، دید بی آنکه چیزی از دیواره‌ی سوراخ، در اثر سایش سوزن جدا شده باشد، شروع کرده به عقب رفتن. انگار که چیزی کشسان بود که با فشار سوزن، تغییر شکلی دائمی می‌داد و سوراخ را بازتر می‌کرد. آدم به کارش ادامه داد تا جایی که احساس کرد حالا می‌شود نگاهی به داخل سوراخ بیاندازد. چراغ قوه را برداشت و شروع کرد به واکاوی. با سوزن گوشه‌ی سوراخ را کشیده نگه داشته بود، چون فکر می‌کرد آن چیز کشسان، ممکن است به حالت اولش برگردد و باز دیدش بسته شود، و با آن یکی دستش چراغ قوه را تنظیم کرده بود روی سوراخ. باز هم چیز زیادی نمی‌دید. اما متوجه شد که هرچیزی آنجا را پر کرده، یک چیز پیوسته و یک تکه نیست. انگار که یک تکه گِل را انداخته باشند آن داخل و با چرم رویش را پوشانده باشند. آدم از این چیزی که بدون اطلاع او بهش اضافه شده بود هیچ خوشش نمی‌آمد. ناگهان همه چیز را رها کرد و رفت یک چایی برای خودش ریخت. و سعی می‌کرد به هیچی فکر نکند. چایی را برداشت و آمد نشست سر جاش. نگاهش آکنده از نفرت بود. مدتی زل زده بود به چایی. ناگهان نگران شد که مبادا چایی سرد شده باشد. نفرت نگاهش انگار رفته بود به خورد چایی. چایی سرد بود. یخِ یخ. چاییِ نفرت‌آگینش را نوشید و باز مشغول کار شد. سوراخ که بازتر شد، سوزن را کنار گذاشت و کاردی برداشت. با لبه‌ی کند کارد شروع کرد به پس راندن دیواره‌ها و از لبه‌ی تیز کارد پرهیز می‌کرد مبادا زخم بردارد. پوسته‌ی چرم مانند هر لحظه کنارتر می‌رفت و توی حفره بیشتر نمایان می‌شد. آدم به هیچی فکر نمی‌کرد. کنار داد و کنار داد، تا تمام پوسته از بین رفت. ناگهان توده‌ی گِل‌مانند بیرون افتاد و بخار شد. آدم به هیچی فکر نمی‌کرد. هیچ هم از دیدن این صحنه شگفت‌زده نشد. چهره‌اش تغییر نمی‌کرد. این شگفت‌زده‌اش کرد. متوجه شد عضلات صورتش از کار افتاده‌اند. از نظر ظاهری به حالت اول برگشته بود. آدمی بود که یک چیزیش نبود. چیزی که جایش خالی بود. ولی آدم دیگر دنبال چیزش نمی‌گشت. آدم فقط به این فکر می‌کرد که چرا عضلات صورتش از کار افتاده‌اند. رفت یک چایی دیگر برای خودش ریخت و آمد نشست و زل زد به جای خالی چیزش. خواست لبانش را به هم فشار دهد و ابرویی بالا بیاندازد و به خودش نشان بدهد که از نتیجه راضی ست. ولی عضلات صورتش از کار افتاده بودند. آمد سیگاری بگیراند که دید نمی‌تواند. تکیه داد به صندلی و زل زد به سقف و به سختی، قاطی نفس، آهی کشید. کمی به جلو خم شد و چاییَش را با یک دست، و با دست دیگرش دو قند برداشت و باز برگشت به حالت قبل. باز خواست لبخندی بزند و چیزی بگوید، که یادش آمد عضلات صورتش از کار افتاده‌اند. چاییَش را گذاشت روی میز، با کمک دستهاش دهان خود را باز کرد و قندها را چپاند آن تو. کار دیگری از دستش برنمی‌آمد. جز آنکه: بنشیند و صبر پیش گیرد، دنباله‌ی کار خویش گیرد. بالا رفتیم ماست و خیار، پایین آمدیم چایی بیار.

این داستان ادامه دارد...

۱۳۹۱ دی ۶, چهارشنبه

وقتی می‌خواهی بروی: چهارم

وقتی می‌خواهی بروی
[می‌دانم فایده ندارد
اما باید بگویم]
اوّل اینکه حتی فکرش را هم نکن
[که می‌کنی]
بعد هم اینکه خب نرو. چه کاریه؟
[که می‌روی]
اما اگر دیدی جدی هستی
و تصمیمت را گرفته‌ای
و حتمنِ حتمن باید بروی
[که همینطور هم هست]
قبل از رفتن
یک بار پنجره را باز کن
بیرون را نگاه کن
و ببین
وقتی تو می‌روی
من با چی طرفم
بعدش پنجره را ببند
[سرد است
زمستان است خب]
اگر توانستی
آنوقت برو.
[می‌دانم
تو می‌توانی.
از کجا می‌دانم؟
تو نمی‌دانی از کجا می‌دانم؟
باشد.
تو نمی‌دانی.
همان ندانی بهتر است]

گاهی آدم 296

گاهی آدم به در می‌گوید که فقط به در گفته باشد. مخاطبِ تمام حرف‌هایی که به در گفته می‌شود، دیوار نیست.

۱۳۹۱ دی ۵, سه‌شنبه

گاهی آدم 295

گاهی آدم آنقدر آتش را کم می‌کند و سیخ را زود زود می‌چرخاند که نه سیخ می‌پزد نه کباب؛ بِهش هم که می‌گویی، می‌گوید خامی، مثل بی‌نمکی چاره دارد. ولی همه می‌دانند: غذایی که با نمک می‌پزد کجا، نمکی که به غذای پخته می‌زنی کجا.

۱۳۹۱ آذر ۲۹, چهارشنبه

وقتی می‌خواهی بروی: سوم

وقتی می‌خواهی بروی
اول اینکه خب مثل همیشه
حتی فکرش را هم نکن
دوم اینکه بروی که چی؟
نرو خب. چه کاریه؟
اما باز اگر دیدی خیلی جدی هستی
و اصرار داری که بروی
و نمی‌شود نروی،
[نمی‌شود نروی؟
نمی‌شود؟
خب هیچی]
برو
هیچکس نه می‌تواند و نه می‌خواهد جلویت را بگیرد
برو
بفرما
راه باز است
جاده دراز است
اما آیا به اینجاش هم فکر کرده‌ای که
در گنجه هم باز است؟
و دم سگ هم دراز است؟
ها؟
فکر اینجایش را نکرده بودی، نه؟
باز، با این همه نمی‌گویم نرو
چون دو بار گفتم و کارگر نبود
بنابراین
وقتی می‌خواهی بروی،
برو،
اما بدان که زمین صاف نیست عزیزم
سیب را هم که بیاندازی هوا
هزار چرخ می‌خورد تا برگردد
و انار انار، یار دیوانه
دنیا همیشه یک جور نمی‌مانه
...
باز هم بگویم؟
اگر بخواهی تا صبح می‌گویم
باکی نیست
چیزی که زیاد است، گفتنی
اما تو
وقتی می‌خواهی بروی،
من چی بگویم؟
چی می‌توانم بگویم؟
می‌توانم ها، نه که نتوانم
گفتم
تا صبح می‌توانم بگویم
اما، که چی؟
تو می‌خواهی بروی
و گوشَت به من بدهکار نیست
که نمی‌دانم بگویم خوب است
یا بد است
چیزی ست که هست به هر شکل
[وقتی می‌خواهی بروی،
من زیاد حرف می‌زنم. نه؟]
برو
دیرت نشود.