وقتی میخواهی بروی
[میدانی مهربان،
چیزی که هست
تو هنوز نیامدهای
خودت هم این را خوب میدانی
من هم این را خوب میدانم
شاید برایت سؤال شده
که من که هنوز نیامدهام،
چطور میتوانم بخواهم بروم؟
که اتفاقاً آفرین.
سؤال خوبی پرسیدی
برای خود من هم سؤال است
ولی چیزی که هست
اگر تو هنوز نیامده ای،
من از کجا میدانم که شاید بخواهی بروی؟
درست است
تو هنوز نیامده ای
هیچ عیبی هم ندارد
شاید هم هیچوقت نیایی
که باز هم هیچ عیبی ندارد
میتوانی بیایی
میتوانی بخواهی که بروی
و حتی میتوانی که بروی.
میدانی مهربان،
من نمیدانم که تو،
آیا آمدهای؟
آیا نیامدهای؟
آیا میروی؟ آیا میخواهی که بروی؟
یا نه.
آیا این مهم است؟
مهم نیست مهربان،
مهم نیست
تو اگر آمدنی باشی، میآیی،
و اگر رفتنی باشی، میروی
مانند همه چیز
ولی آمدیم و تو هیچوقت نیامدی
من خودم برای دل خودم که میتوانم از آمدنت قصه بگویم
و از رفتنت
میدانی،
برای آمدنت،
راستش،
هیچ قصهای نمیتوانم بگویم
اگر بیایی
اگر آمده باشی
دل خودش قصهاش را میداند، یا خواهد دانست
چیزی که دل از آن بیخبر است
یا خواهد بود،
رفتن است.
دل خوش است به آمدن
رفتن برای دل معنا ندارد
من هم اگر قصهای میگویم
برای این است که به قول معروف
دل را آماده کنم
و گرنه که تو خودت قصهگوی دوعالمی
و عوالم دیگر
و اگر میگویم که وقتی میخواهی بروی
فلان کن، بهمان کن
بیسار نکن مثلاً،
برای خاطر این دل لاکردار است
که یعنی تو هم حواست باشد
همین]
ای مهربان،
حتی فکرش را هم نکن
حتی حرفش را هم نزن
و خب، رفتن چرا؟ بیا و نرو. ها؟
[میدانی مهربان،
چیزی که هست
تو هنوز نیامدهای
خودت هم این را خوب میدانی
من هم این را خوب میدانم
شاید برایت سؤال شده
که من که هنوز نیامدهام،
چطور میتوانم بخواهم بروم؟
که اتفاقاً آفرین.
سؤال خوبی پرسیدی
برای خود من هم سؤال است
ولی چیزی که هست
اگر تو هنوز نیامده ای،
من از کجا میدانم که شاید بخواهی بروی؟
درست است
تو هنوز نیامده ای
هیچ عیبی هم ندارد
شاید هم هیچوقت نیایی
که باز هم هیچ عیبی ندارد
میتوانی بیایی
میتوانی بخواهی که بروی
و حتی میتوانی که بروی.
میدانی مهربان،
من نمیدانم که تو،
آیا آمدهای؟
آیا نیامدهای؟
آیا میروی؟ آیا میخواهی که بروی؟
یا نه.
آیا این مهم است؟
مهم نیست مهربان،
مهم نیست
تو اگر آمدنی باشی، میآیی،
و اگر رفتنی باشی، میروی
مانند همه چیز
ولی آمدیم و تو هیچوقت نیامدی
من خودم برای دل خودم که میتوانم از آمدنت قصه بگویم
و از رفتنت
میدانی،
برای آمدنت،
راستش،
هیچ قصهای نمیتوانم بگویم
اگر بیایی
اگر آمده باشی
دل خودش قصهاش را میداند، یا خواهد دانست
چیزی که دل از آن بیخبر است
یا خواهد بود،
رفتن است.
دل خوش است به آمدن
رفتن برای دل معنا ندارد
من هم اگر قصهای میگویم
برای این است که به قول معروف
دل را آماده کنم
و گرنه که تو خودت قصهگوی دوعالمی
و عوالم دیگر
و اگر میگویم که وقتی میخواهی بروی
فلان کن، بهمان کن
بیسار نکن مثلاً،
برای خاطر این دل لاکردار است
که یعنی تو هم حواست باشد
همین]
ای مهربان،
حتی فکرش را هم نکن
حتی حرفش را هم نزن
و خب، رفتن چرا؟ بیا و نرو. ها؟