۱۳۹۱ بهمن ۲۹, یکشنبه

گاهی آدم 301

گاهی آدم احساس می‌کند اینکه بشود از زندگی یک آدمی فیلم ساخت خیلی چیز جالب و عجیبی نیست، این جالب و عجیب است که از زندگی یک آدمی نشود هیچ فیلمی ساخت.

۱۳۹۱ بهمن ۲۸, شنبه

گاهی آدم 300

گاهی آدم در یک بازی‌هایی فقط به عشق تعویض پیراهن با بازیکن حریف در پایان بازی شرکت می‌کند. فارغ از هر نتیجه‌ای؛

۱۳۹۱ بهمن ۲۰, جمعه

گاهی آدم 299

گاهی آدم از خودش می‌پرسد: «اگه اشتباه کرده باشیم چی؟» خودش بی‌تفاوت و خونسرد می‌گوید: «اگه اشتباه کرده باشیم، چی؟» [اینجاش معمولاً آدم کمی فکر می‌کند و می‌گوید: «راس میگی. هیچی.»]

وقتی می‌خواهی بروی: هشتُم

وقتی می‌خواهی بروی
نگو می‌خواهم بروم
چون می‌دانی
وقتی می‌گویی می‌خواهم بروم
آدم ممکن است فکر کند دارد این را می‌گوید که من بگویم نرو
در حالی که من نمی‌گویم نرو
و نخواهم گفت
چرا،
ممکن است بگویم نرو
و حتی بگویم اصلاً حرفش را نزن
و فکرش را هم نکن
اما می‌دانم که تو می‌خواهی بروی
یعنی حتی اگر نروی،
من دیگر دانسته‌ام که خواسته‌ای که بروی
و این چیز خوبی نیست
چون بعد از آن ممکن است که تو نرفته باشی
و مانده باشی
و من هم مانده باشم
اما همیشه این ترس با من همراه خواهد بود
که اگر رفت چی؟
اگر باز بخواهد برود چی؟
می دانم که می‌فهمی چه می‌گویم
بنابراین
وقتی می‌خواهی بروی
تکلیفت را با خودت روشن کن
یا نمی‌روی،
که در این صورت لازم نیست از میلت به رفتن چیزی بگویی
و یا هم این که می‌روی
که در این صورت خب رفته‌ای
باز هم لازم نیست بگویی می‌خواهم بروم
برو
بگو رفتم.
من هم مسلّماً چیزی نخواهم گفت جز اینکه:
به سلامت.
چیزی نخواهم توانست گفت
جز اینکه:
به سلامت.

۱۳۹۱ بهمن ۱۴, شنبه

داستان آدم و چیزش: شانزده (پایان)



بله، دیدیم که آدم یک چیزیش نبود که گشت و پیدایش کرد و چیزش هی غیب می‌شد و ظاهر می‌شد و ظاهر شد و ماند و رفت در هاله‌ی ابهام و درآمد و مذاکره شد و مذاکره بی‌نتیجه ماند و تمام شد و چیزش رفت و آدم ماند و یک جای چیز الکی پُر که خالی شد. و حالا ادامه‌ی ماجرا:
یکی بود، یکی نبود، زیر گنبذ کبود، آدم نشسته بود روی صندلی، سرش را تکیه داده بود به پشتی، و آنقدر بهت‌زده بود که نمی‌توانست به هیچ چیز فکر کند، آنقدر که می‌خواست به همه‌چیز فکر کند. حتی نمی‌دانست شاد است یا غمگین. عضلات صورتش هم که پاک از کار افتاده بودند و از آینه هم کاری برنمی‌آمد. در همان حالت نشسته، لحظه‌ای سرش را گرفت بالا تا بتواند لیوان چایی را، که دیگر بخاری ازش بلند نمی‌شد، روی میز ببیند و باز سرش را انداخت عقب. زل زده بود به سقف. تنها حرکتی که داشت، پلک زدن بود. هر چند ثانیه یک پلک می‌زد، که هرچه می‌گذشت، فاصله‌ی بین پلک‌زدن‌ها کمتر و مدت بسته بودن چشم‌ها بیشتر می‌شد. تا جایی که چشم‌هایش کاملاً بسته شد. نشسته روی صندلی، پاها از هم باز و ساق‌ها عمود بر زمین، بازوها هم‌ارتفاع شانه به دوطرف باز و تکیه داده شده به پشتی، و سر افتاده روی پشتی، رو به بالا. دست‌هایش را جمع کرد آورد زیر سرش و انگشتانش را در هم قفل کرد. انقباض لذت‌بخشی عضلات نیم‌تنه‌ی بالایی‌اش را فرا گرفته بود. سرش را کمی آورد بالا و زیرچشمی نگاهی به جای خالی چیزش انداخت که به حالت اول اولی درآمده بود که یک چیزیش نبود. شاید اگر عضلات صورتش کار می‌کرد، آرام می‌گفت: "نه خانی آمده، نه خانی رفته." ولی خوب می‌دانست که خانی آمده و خانی رفته. شاید می‌گفت: "هوم! چه بیهوده!" ولی چیزی نگفت. برگشت به حالت قبلش و در همان حالت به خواب رفت. بعد از ساعتی انگار یک طور برنامه‌ریزی‌شده‌ای از خواب بیدار شد. خیلی آرام بیدار شد. چشم‌هایش را باز کرد، بدون آنکه خمیازه‌ای بکشد. خواب باعث نشده بود یادش برود که عضلات صورتش از کار افتاده‌اند. انگار خوابی دیده باشد، زل زده بود به سقف. انگار گز گز شدیدی در دست‌هاش احساس کرد که ناگهان آنها را باز کرد و کش و قوسی اول به آنها و بعد به کل بدنش داد. بدون هیچ حرکت اضافه‌ای از جایش بلند شد، پرده‌ها را زد کنار، پنجره‌ها را باز کرد، تعدادی کاغذ ریخت جلوی خودش روی میز، قلمی برداشت و شروع کرد به نوشتن. وقتی تمام شد، انگار خیلی کمتر از حد تصورش شده بود. دوبرابر مدتی که صرف نوشتن کرده بود، صرف خواندن و فکر کردن و تلاش برای افزودن چیزی به نوشته اش و خط زدن افزوده‌ها کرد. در نهایت قلم را زمین گذاشت و رفت کنار پنجره، ساعدهایش را روی لبه‌ی پنجره تکیه‌گاه کرد، سرش را برد بیرون و با چشم بسته رو به پایین نگاه داشت. بعد از چند دقیقه، پشت و گردنش را صاف کرد، کف دست‌هایش را روی لبه‌ی پنجره ستون کرد، با چشمان بسته سرش را گرفت رو به آسمان، و لبخند زد. نوشته بود: " خواب دیدم. خواب دیدم یک جایی بودم، انگار گالری بود، سالن بود، خیابان بود، چی بود، هرچی بود، یک دیواری جلوم بود. یک دیواری که روش انگار پروژکتور انداخته بودند و تصاویر متحرکی را نمایش می‌داد. یک زمینه‌ی رنگی بود در آن تصویر. من جلوی دیوار ایستاده بودم. سایه‌ی من هم روی دیوار افتاده بود. نمی‌دانم چرا هیچ برنگشتم گشت سرم را ببینم که منشأ نور از کجاست. محو تصویر روی آن دیوار بلند شده بودم. تصویر پر بود از یک عالمه آدم مثل خودم، و یک عالمه چیز که هیچ‌کدام مثل چیز من نبودند. آدم‌ها و چیزها توی هم می‌لولیدند. معلوم نبود در کل کدام چیز مال کدام آدم است. دقیق شدم روی تصویر. انگار دنبال خودم می‌گشتم، ولی از من فقط یک سایه آنجا بود. دنبال چیزم گشتم، پیدایش نکردم. آدم‌ها و چیزها مثل مورچه‌ها مدام در خطهایی مستقیم و مارپیچ در حرکت بودند. به هم می خوردند، هم‌مسیر می‌شدند یا تغییر مسیر می‌دادند. آدم ها چیز می‌شدند. چیز‌ها آدم می‌شدند. انگار من داشتم از بالا به آن بلبشو نگاه می کردم. گاهی آدمی، یا چیزی، انگار متوجه حضور من شده باشد، سرش را بالا می‌گرفت و زل می‌زد توی چشمانم. من لبخند می‌زدم. سعی می‌کردم لبخند بزنم، اما آن‌ها من را نمی‌دیدند. سایه‌ام کم کم داشت بزرگ و بزرگتر می‌شد. شروع کردم به بازی دادن سایه‌ام با حرکت بدن. کم کم تمام آدم‌ها و چیزهای متحرک توی تصویر، آمدند توی سایه‌ی من و با حرکت سایه‌ام، همچنان که به همان حرکت صاف و مارپیچ خودشان ادامه می‌دادند، هماهنگ شدند. سایه‌ام کل دیوار را گرفته بود. خنده‌ام گرفته بود از آن بازی. چیزها و آدم‌ها توی هم می‌لولیدند و توی من می‌لولیدند، به هم تبدیل می‌شدند و حرکتشان تابعی از حرکت من بود. ناگهان انگار بدن من سوراخ شده باشد و نور ازش رد شده باشد، بخشی از سایه‌ام روشن شد. در آن روشنی هیچ چیز نبود. نه آدم و نه چیز. و هرچه حرکت می‌کردم، سایه‌ام هرچه حرکت می‌کرد، آن بخش روشن، ثابت و خالی و بی‌حرکت مانده بود. با دست‌هام سعی می‌کردم جلوی درز احتمالی بدنم را، که انگار نور از آن رد می‌شد، بگیرم ولی نتیجه‌ش فقط محو شدن سایه‌ی همان قسمت دست بود. در تلاش برای فهمیدن سرّ ماجرا بودم که دیوار تبدیل شد به آینه. خودم را به وضوح می‌دیدم. سایه نبود. اما آن جای خالی نورانی هنوز بود. آدم‌ها و چیزها هنوز روی تصویرم در حال حرکت بودند و هنوز گاهی به بالا نگاه می‌کردند و بی‌توجه به مسیرشان برمی‌گشتند. به تصویرم خیره شدم. دیدم من نیستم. چیز بود. حرکاتش با حرکات من هماهنگ بود، ولی من نبودم. چیز بود. آدم‌ها و چیزها هنوز توی هم می‌لولیدند، توی من می‌لولیدند و توی چیزم می‌لولیدند. به چیزم نگاه کردم و با هم به آن تصویر احمقانه خندیدیم. با انگشت به پشت سرم اشاره کرد. برگشتم. نور کورم کرد و بیدار شدم. نمی‌دانم چرا تمام چیزی که از این خواب دستگیرم شده این است که باید چایی بخورم. یعنی تمام اتفاقی که برای من افتاد، افزایش میلم به چایی ست. و ظاهراً افزایش مقاومتم نسبت به وسوسه‌ی چایی. شاید به دلیل از کار افتادن عضلات صورتم باشد. عضلات صورتم چرا از کار افتادند؟ در خواب خندیدم. احساس می‌کنم برای خندیدن، کافی ست خوابم را فراموش نکنم. آره. همین است. باید بادی از سرم بگذرد، چایی تازه‌ای دم کنم، لبخندی بزنم و بنشینم و صبر پیش گیرم، دنباله‌ی کار خویش گیرم."

رفتیم بالا یک عالمه، بریم پایین، خوبه؟ کمه؟
قصه‌ی ما به سر رسید، زاغ با پنیر کُلاً پرید؛