۱۳۹۲ تیر ۶, پنجشنبه

گاهی آدم 314

گاهی آدم توی آینه شکلک ترسناک درمی‌آورد تا خودش را بترساند؛ که البته در آن هیچ جای نگرانی نیست. نگران کننده‌ش این است که گاهی واقعاً موفق می‌شود.

۱۳۹۲ خرداد ۲۳, پنجشنبه

هل بده آقا. هل بده.

توان را سرعت انجام کار می‌گویند. سرعت مصرف انرژی. سرعت تولید انرژی. واحد آن نیوتن متر بر ثانیه است. کار وقتی انجام می‌شود که جابه‌جایی اتفاق بیافتد. وقتی جا‌به‌جایی داریم، یعنی سرعت هم داریم. که همان جا‌به‌جایی بر زمان است. متر بر ثانیه. پس، توان اینطوری می‌شود سرعت انجام کار. اینطوری می‌شود سرعت مصرف انرژی، یا تولید آن. حالا توان کی صفر می‌شود؟ وقتی کار صفر باشد. کار کی صفر می‌شود؟ با فرض اینکه نیرو صفر نیست، وقتی جا‌به‌جایی صفر است. جا‌به‌جایی کی صفر می‌شود؟ آها! جا‌به‌جایی در دو حالت صفر می‌شود. یکی اینکه اصلاً حرکتی اتفاق نیافتد، و دوم اینکه حرکت اتفاق بیافتد، خیلی هم حرکت خوبی اتفاق بیافتد، ولی، نقطه‌ی پایان حرکت، همان نقطه‌ی شروع حرکت باشد. که البته همه‌ی اینها در آن بازه‌ی زمانی خاص که ما می‌خواهیم توان را محاسبه کنیم در نظر گرفته می‌شود. خب. حالا این شد مقدمه که بگوییم از این میان، آدم فقط می‌تواند نیرو وارد کند. خیلی که تلاش کند، نیرو را در سوی درست وارد کند. نیرو را کم یا زیاد وارد کند. حالا اینکه آیا با آن نیرویی که آدم وارد می‌کند جابه‌جایی اتفاق می‌افتد یا نه، دست آدم نیست. ممکن است بشود، ممکن هم هست نشود. ولی خب نیرو دست آدم است. اینکه می‌گویند وقتی جابه‌جایی صفر است، کار صفر می‌شود، با این فرض است که نیرو صفر نیست. زمان هم که زمان است و اصلا‍ً با صفر بیگانه است. آدم می‌تواند برود ببیند برای جابه‌جایی مورد نظرش چقدر نیرو لازم است، بعد ببیند آیا می‌تواند در زمان مورد نظر آن نیرو را تولید و اعمال کند، بعد اگر دید می‌تواند، خب وارد کند و خیرش را ببیند و از توانش لذت ببرد. اگر هم دید نمی‌تواند، باز به این معنا نیست که لزوماً باید بی‌خیال اعمال نیرو و انجام کار بشود. بلکه می‌تواند امیدوار باشد که حالا نیرویش را وارد می‌کند، شاید شانس آورد و یک نیروی دیگر از یک جایی به کمکش آمد. مثلاً می‌خواهد یک چیزی را هل بدهد، که آن چیز خیلی سنگین است و از جایش تکان نمی‌خورد. ولی شاید آدم خوش شانس باشد و باد موافقی بوزد، یا ناگهان زمین کج بشود، آسمان پاره بشود، یک طوری بشود، که حرکت مورد نظر اتفاق بیافتد و کار، صفر، نشود. ممکن هم هست هیچ چیز به کمک آدم نیاید و تمام نیرویش منجر به هیچ حرکتی و در نتیجه هیچ کاری نشود. اما خب هدف چیست؟ هدف احتکار نیرو است؟ که چی؟ سیستم آدم طوری طراحی شده که از یک حدی بیشتر نمی‌تواند نیرو وارد کند. بر فرض که تمام نیرویش را هم وارد کند، و تخلیه شود و هیچ رمقی برایش باقی نماند، که باز در این صورت فقط با مدتی استراحت، باز می‌تواند به همان میزان نیرو تولید و اعمال کند. پس مشکل آدم، مشکل نیرو نیست. مشکلِ مانع‌ (هر مانعی. این مانع حتی می‌تواند خود آدم باشد.) است. یعنی آن چیزی که قرار است حرکت کند تا کار انجام بشود، تا توان صفر نشود، تا آدم بی‌توان نباشد. و همان‌طور که گفتم، با این فرض که نیرو صفر نیست، کار فقط وقتی صفر می‌شود که جا‌به‌جایی صفر بشود. جابه‌جایی هم وقتی صفر می‌شود که یا نیرو به اندازه‌ی کافی زیاد نیست تا حرکتی اتفاق بیافتد، یا نیرو در جهت درست وارد نمی‌شود که منجر به حرکتی می‌شود که نقطه‌ی پایانش بر نقطه‌ی شروعش منطبق است. و چون آدم به توان زنده است، آدم به کار زنده است، آدم به تولید انرژی زنده است، آدم به مصرف انرژی زنده است، حداقل کاری که باید بکند، این است که نیرو وارد کند. چیزی که زیاد است در جهان، نیرو. نیرو وارد کنید عزیزان.

شروع این مطلب با این هدف بود که آخرش برسد به این که آقا، تو هرچقدر هم که نیرو وارد کنی، وقتی چیزی تکان نمی‌خورد، مگر کرم داری خودت را الکی خسته کنی؟ که آقا، تو چون زورت کم است، یک کاری را که می‌خواهی انجام بدهی، یا اصلاً موفق به تولید حرکت و در نتیجه کار نمی‌شوی، یا آنقدر طول می‌کشد که توانت بسیار به صفر نزدیک می‌شود. ولی نمی‌دانم چی شد که از مسیر رسیدن به آن هدف طوری منحرف شدم که خب نرسید به آنجا. نه تنها نرسید به آنجا، که رسید به یک نقطه‌ای درست صد و هشتاد درجه مقابل آنجا. رسید به اینجا که آدم بی‌توان، آدم مُرده است. و فقط مُرده‌ها هستند که حرف نمی‌زنند. فقط مُرده‌ها هستند که نیرو وارد نمی‌کنند. تازه آن هم چون نمی توانند. چون دستشان از دنیا کوتاه است. یعنی می‌خواهم بگویم آدم از هیچی خبر ندارد. آدم فقط باید نیرو وارد کند، تا کار صفر نشود.

بنی آدم هم که دیگر همه می‌دانند اعضای یک پیکرند.

۱۳۹۲ خرداد ۱۹, یکشنبه

گاهی آدم 313

گاهی آدم از دستش که کاری برنمی‌آید، می‌رود آنقدر راه می‌رود تا پدر پایش دربیاید. یعنی راستش، باید برود. باید برود آنقدر راه برود تا پدر پایش دربیاید. چون از دستش کاری برنمی‌آید.

۱۳۹۲ خرداد ۱۷, جمعه

گاهی آدم 312

گاهی آدم پیش خودش فکر می‌کند کاش می‌شد همیشه جمجمه‌اش خالی باشد تا بتواند برود یک گوشه‌ی آن برای همیشه به خوبی و خوشی زندگی کند. به خودش می‌گوید: «تو چی می‌گی؟» خودش می‌گوید: «فکر خوبیه، جای خوبی هم هست، ولی به اینش فکر کردی که اونوقت چطور میخوای آشغالا رو ببری بذاری دم در؟» آدم می‌گوید: «هوممم...» و خودش را برمی‌دارد تا با آشغال‌ها ببرد بگذارد دم در.