۱۳۹۳ مرداد ۱۷, جمعه

وقتی می‌خواهی بروی: شانزدهُم

وقتی می‌خواهی بروی
فکرش را نکن
حرفش را نزن
مراحل اداری
وچه و چه و چه
بله، در آن موقع
جالب است، در آن موقع
که تو می‌خواهی بروی
که تو در واقع خواسته‌ای بروی
و من که توی دل تو نیستم که بدانم خواسته‌ای بروی
یعنی یک لحظه‌ای بوده
که تو خودت خواسته‌ای بروی
و فقط خودت می‌دانسته‌ای
و حالا که داری می‌روی
تازه
من می‌فهمم که می‌خواهی بروی
آدم به خودش می‌گوید
شاید همین حالا خواسته‌ای که بروی
یا می‌خواهی بروی
ولی نه
تو داری می‌روی
و این یعنی چی؟
آفرین.
یعنی هوتوتو.
یعنی خسته نباشید.
یعنی تا وقتی حرکتی نکرده‌ای
هرچی هست برای خودت است
ولی به محض حرکت
تمام نخ‌هایی که به تو می‌رسند
حرکت می‌کنند
بعضی کشیده می‌شوند
بعضی پاره می‌شوند
بعضی هیچی نمی‌شوند
که تازه آن حرکت نمود یک چیز دیگر است
و البته دست به مهره هم حرکت است
آدم از خودش می‌پرسد جالا چی کنم؟
که البته پاسخش را من ساده یافتم
پاسخش همان نخ است
تا وقتی که نخ هست،
کجا می‌خواهد برود؟ نخش دست من است
اگر رفت، اگر آمد، اگر نرفت، اگر کوفت، اگر زهر مار
هرگاه هم [به هر دلیلی] نخ نبود
که نخ نیست.
[ببین یک نخ چه نقشی دارد در این جهان.
یک نخ، که تازه شاید نامرئی هم باشد.]
و تازه، حالا ربطی هم شاید ندارد، جهان می‌دانی چقدر بزرگ است؟
جهان خیلی بزرگ است.
اگر قرار باشد هیچکس نرود،
یعنی الکی بزرگ است.
[جهان را می‌گویم ها
نه کره‌ی زمین تنها
نه
جهان]
حالا من از تو می‌پرسم
آیا جهان الکی این همه بزرگ است؟
و هیچ پاسخی هم نه از طرف خودم
و نه هیچ کس دیگر نمی‌دهم
[چون ندارم که بدهم]
و منتظر هیچ پاسخی هم نیستم
[تا پاسخ‌های خود را در هیچ پاکتی نگذارید
که لازم باشد قید کنید مربوط به مسابقه‌ی جهان
یا چی]
و به آسمان نگاه می‌کنم
و لبخند می‌زنم.
تا سلامم را به تو برساند.
و می‌رساند.
چرا؟
چون بزرگ است.
چون خیلی خیلی بزرگ است.
نشان به آن نشان
که در آن هنگام،
رو به آسمان
تو هم لبخند خواهی زد.

۱۳۹۳ مرداد ۱۴, سه‌شنبه