وقتی میخواهی بروی
اصلاً یک حرف بیمعناست
اصلاً برای تو تعریفنشده است
که حالا من هی میگویم حتی حرفش را هم نزن
اصلاً فکرش را هم نکن و این مسائل
وقتی من میایسیتم در برابر تو
وقتی مینشینم
یا نیمخیز میگویم:
وقتی میخواهی بروی
در بهترین حالت
انگار ایستادهام بعد از علامت حد
و گفتهام: صفر صفرُم
یا: بینهایت منهای بینهایت
که یعنی ابهام.
تو پیش خودت میگویی این دارد چه میگوید؟
با که کار دارد؟
وقتی میخواهی بروی دیگر چیست؟
البته در همان حال تو میفهمی من دارم چه میگویم
چون تو همه چیز را میفهمی
ولی این که من به تو بگویم وقتی میخواهی بروی
تو خواهی گفت: این خودش اصلاً میفهمد دارد چه میگوید؟
بگذار خودم بگویم: خیر
من چی میفهمم؟
من اگر میفهمیدم چه دارم میگویم که این نبود وضع و حالم
هر چه هم بگویم
یک ابهام متحرک است که تا نرود پشت علامت حد،
و تا از ان رفع ابهام نشود،
خودم هم حالیم نخواهد بود که چه گفتهام
وقتی کار به تو میرسد ها!
بقیه بُل نگیرند.
فقط در برابر توست که من نمیفهمم چه میگویم
نمیدانم چه بگویم
و اصلاً چه میتوانم بگویم؟
تو که من هنوز به حرف نیامده، جوابم را حاضر داری
یعنی گاهی میشود،
بگذار کمی صادق باشم
گاهی میشود که
پیش خودم دارم به یک چیزی فکر میکنم
بعد نمیدانم دارم به چی فکر میکنم
جدی ها
یا یک چیزی میخواهم بگویم
نمیدانم چی میخواهم بگویم
یا چطور میخواهم بگویم
این است که میگویم بگذار به تو بگویم
چون تو همه چیز را میدانی
بعد همین که آن چیزها را به تو میگویم
ناگهان میفهمم چه میخواستم بگویم
یا به چی داشتم فکر میکردم
[حتماً هم که متوجه منظورم میشوی.]
خلاصه یعنی میدانم که وقتی میخواهی بروی بیمعناترین حرفی ست که میتوان به تو زد
یعنی راستش از اول نمیدانستم
پس از چندین بار که گفتم به مرور فهمیدم
ولی میخواهم تا جایی که کامل آن را درک کنم بگویم
هی آنقدر بگویم بگویم بگویم
خیلی بگویم
چون من آدم بگویی هستم
تا نگویم نمیشود
مثلاً همین الآن یک چیزهای دیگری هم میخواستم بگویم
بعد دیدم نمیشود نگویم
یعنی میخواستم بعداً بگویم
ولی بگذار همینجا یکهو بگویم برود پی کارش
راستش،
من دربارهی تو زیاد فکر میکنم
یعنی بیشتر از هر چیزی که به آن فکر میکنم
به تو فکر میکنم
به خودم هم زیاد فکر میکنم
تا مدتها به خودم بیشتر از تو فکر میکردم
ولی فکر تو مثل یک چی بگویم؟
غاصب اشغالگر اگر بگویم ممکن است ناراحت بشوی
مثل یک سپاه پیروز و پرقدرت
مثل سلطان جهان
بر فکر خودم غلبه کرد
و از یک جایی به بعد بیشتر از خودم به تو فکر کردم
وقتی اینطوری شد،
دیدم وقتی میخواهی بروی چقدر بیمعناست
چون بیشتر فکر من تویی
و بیشتر من فکر من است
پس بیشتر من تویی
یعنی اینجوری حساب کردم برای خودم
و این حساب را بردم در کتاب
و کتاب را خواندم
بعد دیدم بله
درست است
وقتی میخواهی بروی
انگار همه چیز من، همه چیز جهان من میخواهد برود
چون تو همهی آن چیزی هستی که هست
حتی میخواهم پا را از حیطهی درک خودم فراتر بگذارم
و بگویم تو حتی همهی آن چیزی که نیست هم هستی
و ادعا کنم آنقدر تو را دوست دارم
که هیچوقت از نبودنت دلگیر نخواهم شد
از رفتنت ناامید نخواهم شد
چون نبودن و رفتن مثل تمام چیزهای دیگر
تمام هستها و نیستها
تمام نورها و تاریکیهایی که جهان من را ساختهاند
تویی
اگر هستی، تو هستی
اگر نیستی، تو نیستی
تو
چیزی که مهم است تویی
چون مهم دل آدم است
و دل من مال تو شد و تمام شد رفت پی کارش
به معنای واقعی کلمه
سلطان قلبم تو هستی، تو هستی
دروازههای دلم را شکستی، شکستی
و من از این بابت آنقدر خوشحالم
که حتی خودم هم به درستی متوجه علت و چگونگی آن نمیشوم
یک چیزهای دیگری هم میخواستم بگویم
ولی واقعاً بهتر است دیگر نگویم
چون آدم وقتی با تو حرف میزند،
گاهی یادش میرود دارد با کی حرف میزند
و دوست دارد هی حرف بزند
غافل از اینکه حرف باد هواست
و مهم دل آدم است.
که دل ما هم به آن شکل که عرض کردم.
بنا بر این،
فقط سپاسگزاری میکنم از تو.
دمت گرم.
اصلاً یک حرف بیمعناست
اصلاً برای تو تعریفنشده است
که حالا من هی میگویم حتی حرفش را هم نزن
اصلاً فکرش را هم نکن و این مسائل
وقتی من میایسیتم در برابر تو
وقتی مینشینم
یا نیمخیز میگویم:
وقتی میخواهی بروی
در بهترین حالت
انگار ایستادهام بعد از علامت حد
و گفتهام: صفر صفرُم
یا: بینهایت منهای بینهایت
که یعنی ابهام.
تو پیش خودت میگویی این دارد چه میگوید؟
با که کار دارد؟
وقتی میخواهی بروی دیگر چیست؟
البته در همان حال تو میفهمی من دارم چه میگویم
چون تو همه چیز را میفهمی
ولی این که من به تو بگویم وقتی میخواهی بروی
تو خواهی گفت: این خودش اصلاً میفهمد دارد چه میگوید؟
بگذار خودم بگویم: خیر
من چی میفهمم؟
من اگر میفهمیدم چه دارم میگویم که این نبود وضع و حالم
هر چه هم بگویم
یک ابهام متحرک است که تا نرود پشت علامت حد،
و تا از ان رفع ابهام نشود،
خودم هم حالیم نخواهد بود که چه گفتهام
وقتی کار به تو میرسد ها!
بقیه بُل نگیرند.
فقط در برابر توست که من نمیفهمم چه میگویم
نمیدانم چه بگویم
و اصلاً چه میتوانم بگویم؟
تو که من هنوز به حرف نیامده، جوابم را حاضر داری
یعنی گاهی میشود،
بگذار کمی صادق باشم
گاهی میشود که
پیش خودم دارم به یک چیزی فکر میکنم
بعد نمیدانم دارم به چی فکر میکنم
جدی ها
یا یک چیزی میخواهم بگویم
نمیدانم چی میخواهم بگویم
یا چطور میخواهم بگویم
این است که میگویم بگذار به تو بگویم
چون تو همه چیز را میدانی
بعد همین که آن چیزها را به تو میگویم
ناگهان میفهمم چه میخواستم بگویم
یا به چی داشتم فکر میکردم
[حتماً هم که متوجه منظورم میشوی.]
خلاصه یعنی میدانم که وقتی میخواهی بروی بیمعناترین حرفی ست که میتوان به تو زد
یعنی راستش از اول نمیدانستم
پس از چندین بار که گفتم به مرور فهمیدم
ولی میخواهم تا جایی که کامل آن را درک کنم بگویم
هی آنقدر بگویم بگویم بگویم
خیلی بگویم
چون من آدم بگویی هستم
تا نگویم نمیشود
مثلاً همین الآن یک چیزهای دیگری هم میخواستم بگویم
بعد دیدم نمیشود نگویم
یعنی میخواستم بعداً بگویم
ولی بگذار همینجا یکهو بگویم برود پی کارش
راستش،
من دربارهی تو زیاد فکر میکنم
یعنی بیشتر از هر چیزی که به آن فکر میکنم
به تو فکر میکنم
به خودم هم زیاد فکر میکنم
تا مدتها به خودم بیشتر از تو فکر میکردم
ولی فکر تو مثل یک چی بگویم؟
غاصب اشغالگر اگر بگویم ممکن است ناراحت بشوی
مثل یک سپاه پیروز و پرقدرت
مثل سلطان جهان
بر فکر خودم غلبه کرد
و از یک جایی به بعد بیشتر از خودم به تو فکر کردم
وقتی اینطوری شد،
دیدم وقتی میخواهی بروی چقدر بیمعناست
چون بیشتر فکر من تویی
و بیشتر من فکر من است
پس بیشتر من تویی
یعنی اینجوری حساب کردم برای خودم
و این حساب را بردم در کتاب
و کتاب را خواندم
بعد دیدم بله
درست است
وقتی میخواهی بروی
انگار همه چیز من، همه چیز جهان من میخواهد برود
چون تو همهی آن چیزی هستی که هست
حتی میخواهم پا را از حیطهی درک خودم فراتر بگذارم
و بگویم تو حتی همهی آن چیزی که نیست هم هستی
و ادعا کنم آنقدر تو را دوست دارم
که هیچوقت از نبودنت دلگیر نخواهم شد
از رفتنت ناامید نخواهم شد
چون نبودن و رفتن مثل تمام چیزهای دیگر
تمام هستها و نیستها
تمام نورها و تاریکیهایی که جهان من را ساختهاند
تویی
اگر هستی، تو هستی
اگر نیستی، تو نیستی
تو
چیزی که مهم است تویی
چون مهم دل آدم است
و دل من مال تو شد و تمام شد رفت پی کارش
به معنای واقعی کلمه
سلطان قلبم تو هستی، تو هستی
دروازههای دلم را شکستی، شکستی
و من از این بابت آنقدر خوشحالم
که حتی خودم هم به درستی متوجه علت و چگونگی آن نمیشوم
یک چیزهای دیگری هم میخواستم بگویم
ولی واقعاً بهتر است دیگر نگویم
چون آدم وقتی با تو حرف میزند،
گاهی یادش میرود دارد با کی حرف میزند
و دوست دارد هی حرف بزند
غافل از اینکه حرف باد هواست
و مهم دل آدم است.
که دل ما هم به آن شکل که عرض کردم.
بنا بر این،
فقط سپاسگزاری میکنم از تو.
دمت گرم.