۱۳۹۵ خرداد ۲۳, یکشنبه

وقتی می‌خواهی بروی: بیست و چهارُم

وقتی می‌خواهی بروی،
با تو هستم خوشگله،
وقتی می‌خواهی بروی،
اصلاً حرفش را نزن، حتی فکرش را نکن.
مراحل اداری را هم که دیگر خودت می‌دانی و لازم به توضیح نیست،
[ولی مثالی در این باره برایت می‌زنم:
من خودم یک بار می‌خواستم بروم، نمی‌دانم چرا، فقط می‌خواستم بروم، به دفتر خدمات رفت و آمد رفتم و گفتم خانم من می‌خواهم بروم. چون اولین کسی که به من لبخند زد و مرا به سوی میز خود دعوت کرد یک خانم بود. والا جنسیت‌زده نیست. شلوار ما را پرچم نکنید ای محافظان کلّ عالم. خلاصه گفتم خانم من می خواهم بروم. خانم گفت ئه؟ به سلامتی. به کجا می‌خواهید بروید؟ عرض کردم به هرجا شما بگویید و منتظر بودم بگوید ای بابا، حالا که نمی‌دانید کجا می‌خواهید بروید، اصلاً چرا می‌خواهید بروید؟ اصلاً حرفش را هم نزنید، حتی فکرش را هم نکنید، مراحل اداری‌ش بلانسبت پدر درمی‌آورد آقا. اصلاً شما چرا می‌خواهید بروید؟ شما می‌توانید بیایید. بیایید همین‌جا پیش خودم. ولی او این‌ها را نگفت. او هیچی نگفت. او از اینکه من به او گفته بودم هرجا شما بگویید ناراحت شده بود و مرا به همکارش ارجاع داد. همکارش هم یک خانم بود. گفتم خانم من به همکارتان هم عرض کردم که می‌خواهم بروم. خانم گفت ئه؟ به سلامتی. بفرمایید بروید. گفتم به همین سادگی ست؟ گفت بله. به همان سادگی که آمدید. از همان دری که آمدید، می‌توانید به راحتی بروید. بروید هرجا دل‌تان خوش است. گفتم عجب. گفت بله، بفرمایید بروید. من هم رفتم. یعنی آمدم. از رفتن پشیمان شدم. دیدم هیچ سودی در رفتن نیست. وقتی آمدم دیدم در آمدن هم هیچ سودی نیست. خوب نگریستم دیدم هرچه سود است، در بودن است. یعنی همین الآن که من هستم، دارم مثل خر سود می‌کنم. این شد که دیگر نرفتم، اصلاً حرفش را نزدم، حتی فکرش را هم نکردم. بدون اینکه پا به مراحل اداری گذاشته باشم. یعنی دیدم اولش که این است، بعدش چیست؟ و دیدم پای آدم حیف است به مراحل اداری باز بشود.]
ولی اگر دیدی می‌خواهی بروی و باید بروی و کاریش نمی‌شود کرد،
بدان که وقتی می‌خواهی بروی من تو را می‌بینم.
وقتی هم که نمی‌خواهی بروی من تو را می‌بینم.
وقتی هم که نشسته‌ای من تو را می‌بینم.
وقتی راه می‌روی من تو را می‌بینم.
وقتی خوابیده‌ای من تو را می‌بینم.
وقتی لبخند [آه] لبخند می‌زنی من نمی‌دانم چطور دوام می‌آورم و جانم نمی‌رود برای دیدنت
وقتی هرکاری می کنی من تو را می‌بینم
وقتی هستی، من تو را می‌بینم
وقتی نیستی، من تو را می‌بینم
و در تمام این اوقات،
وقتی تو را می‌بینم،
خودم را می‌بینم.
وقتی می‌خواهی بروی،
تو را می‌بینم
خودم را می‌بینم که می‌خواهم بروم
و می‌دانم که در رفتن هیچ سودی نیست.
خودم را می‌بینم که روی همین صندلی که تو روی آن نشسته‌ای، نشسته‌ام
خودم را می‌بینم که دارد رفتن تو را می‌بیند
خودم را می‌بینم که با تو می‌رود تا تو را ببیند
حال آنکه همچنان روی صندلی نشسته است
همان که تو روی آن نشسته‌ای
خودم، تو را می‌بیند که می‌خواهی بروی
خودم، خودم را می‌بیند
خودم را می‌بیند که می‌خواهد برود
و می داند که در رفتن هیچ سودی نیست
خودم را می‌بیند که روی همین صندلی که تو بر آن نشسته‌ای و من بر آن نشسته‌ام، نشسته است
 خودم را می‌بیند که دیدن تو را به بودن با خود برمی‌گزیند و با تو می‌رود
و من همه‌ی اینها را می‌بینم
تو را می‌بینم که می‌خواهی بروی
مرا می‌بینی که روی همین صندلی که تو بر آن نشسته‌ای نشسته‌ام و رفتن تو را می‌بینم
می‌بینی که من خودم را می‌بینم
می‌بینی که تو را می‌بینم
می‌بینی و بهتر از من می‌دانی که من هرچه از خودم می‌بینم از تو می‌بینم
تو را که می‌بینم، خودم را می‌بینم
خودم را می‌بینم که وقتی تو می‌خواهی بروی با هر قدمت چطور خاموش می‌شود
تو را می‌بینم و خودم را می‌بینم که چطور فراموش می‌شود
اما نه، 
راستش تو که مرا می‌بینی این خاموشی و فراموشی را می‌بینی
من تو را می‌بینم که می‌بینی
خودم را می‌بینم که می‌بیند.
خودم را می‌بینم که می‌خواهد برود، خودم را می‌بینم که می‌رود و خودم را می‌بینم که رفته است
تو را می‌بینم که می‌خواهی بروی
مرا می‌بینی که تو را می‌بینم
می‌بینی که خودم را می‌بینم که وجودش را از دست می‌دهد 
می‌بینی که بر روی همان صندلی که خود بر آن نشسته‌ای، نشسته‌ام
مرا می‌بینی
تو را می‌بینم
...
دیوانه می‌شوم یا به خواب می‌روم؟
...
خودم را می‌بینم که بر پهنه‌ای ایستاده‌ام
خودم را می‌بینم که معلق بین زمین و آسمان ایستاده‌ام
تو را می‌بینم که لبخند [آه] لبخند می‌زنی
به من لبخند می‌زنی
به سوی تو گامی می‌زنم، پیش نمی‌روم
زیر پایم خالی ست
دورتادورم خالی ست
به هرسو چشم می‌گردانم، خودم را می‌بینم
تو را می‌بینم که مرا در بر گرفته‌ای
خودم را می‌بینم که تو را می‌بیند که در برش گرفته‌ای
احاطه کرده‌ایش
خودم را می‌بینم که خود را احاطه کرده‌ام
می‌بینم که مرا می‌بیند
به خود لبخند می‌ِزنم... 
...
بیدار می‌شوم یا هشیار؟
مهم نیست.
خلاصه این شد که کبوتری به منقار آب برای بچه‌اش می‌برد، قطره‌ای بر گونه‌ام چکید و دیگر نه خواستم بروم، نه اصلاً حرفش را زدم، و نه حتی دیگر فکرش را کردم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر